در تاریکی شب
هنگامیکه با دردوغم هایم تنها می شوم
می بینم که جوانیم از کفم رفت و دیگر حتّی یک لحظه آن بر نمی گردد
افسوس میخورم که زندگی من در کنار چه کسی تباه شد
و حالا من مانده ام با رگباری از اشک و ماتم
ولی چه فایده هر چه فکر گذشته را بکنم بیشتر و بیشتر عذابم میدهد
توکّل بر خداوند میکنم و از او یاری میخواهم
و خدارا شاکرهستم که هر وقت میخوانمش او را به من آرامش میدهد
من درد دلم را هر لحظه به او میگویم که جز او من کسی را ندارم در دودنیا
و همیشه از او کمک میخواهم
و تا بحال هم او کمکم کرده سپاسگذارم از تو ای خدای من
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حمیدرضا عبدلی 05 امرداد 1395 08:36
با سلام بانو درددل بسیار خوبی است
معصومه عرفانی 05 امرداد 1395 13:18
سلام ممنونم از شما بزرگوار
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 06 امرداد 1395 17:57
درودبرشما
علی ملک حسینی 07 امرداد 1395 08:35
بسیار عالی....درود بر شما