یار دیرین من

یار دیرین من
دیشب در خلیج خاطره سرگردان بودم و گرداب خیال شبیه قایقی حیران. به گوشه‌ای نشسته بودم، ‌بی‌حوصله بودم که باد بوی تو را به سوی من می‌آورد. دیدم که روبه‌رویم روی کاناپه نشسته‌ای، با سر و وضعی آراسته و لباسی مرتب. لحظاتی گذشت، دستم را گرفتی با اتومبیل به راه افتادیم و از شهر خارج شدیم. به دشت‌های وسیع و تپه‌های سرسبز و خلوت و با طراوت رسیدیم. به باغ باشکوهی وارد شدیم. آب روشن و صاف از جویبار میان باغ می‌گذشت. چشم انداز چون بهشت برین بود. سبزه‌ها حکایت از شادمانی و جوانی داشت. همه جا شکوه و شعف به چشم می‌خورد. در کنار جویبار با هم قدم زدیم. آوازهای دل انگیز پرندگان از کنار و گوشه‌ی آنجا به گوش می‌رسید. هوا پاک و سرشار از نشاط بود. لحظه‌ها مملوبودند از سروروآرامش. ازمیان سایه‌های دلنواز درختان و خودنمایی گلهای رنگارنگ می‌گذشتیم. باد که می‌وزید عطر شکوفه های بهار تارنج را به استقبالمان می اورد.وبعد در سراسر زمین پراکنده می‌کرد. نسیم دلنواز با عطوفت تمام دست بر صورتمان می‌کشید. شادی و انبساط تمام پیکرم را دربر گرفته بود. به هیچ چیز نمی‌اندیشیدم. هیچ نگرانی و تکدری در پیرامونم نبود. از شادی و خوشحالی سر از پای نمی‌شناختم. مسرور و مست شده بودم .
یکباره صدای بوق اتومبیل همسایه مرا از فکر و خیال شیرین بیرون آورد و صدای هم همه‌ی کسانی که از آن پیاده می‌شدند و در کوچه بگو مگو داشتند این سکوت را درهم شکست.
دیدم که تو نیستی و این هم خیالی بیش نبود. .....


...... ✍️ ابوالحسن انصاری

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 66 نفر 104 بار خواندند
ابوالحسن انصاری (الف. رها) (30 /10/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا