به هرعشقی رسیدم که نرسیدم̒
گوشه ای از قلبم را تا زدم .
آنقدر کاغذ قلبم تا خورد̒
مانند قایق تنهایی در رودخانه ها غرق شد.
رودخانه ها پر از قایقهای پوچ کاغذی̒
نرسیده به آبشار با دست خودمان آنرا پاره می کنیم.
اما این دست دست خودم بود̒
قایقم را مچاله می کرد و به کنار رودی میانداخت.
رودی حاصل از غم و اندوه خودم نبودنت نبودنم̒
رودی که پر ملال در انتظار توبود.
ولی با آمدنت غم گلی بودنش ̒
وجودش را فرا می گرفت.
خود را در اولین پیچ خالی می کرد̒
از قایق پاره پیاده می شد و غرق می شد.
تا تو به کنار آب روی̒
ودر رودی دیگر بدون تلاطم و آرام شوی.
فرهاد گنجیه
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5