خوابم نمی اید دربسترزندگی
همچون توکه گرفتار من وما می شوی
پرسش های عجیبی دارم
ازاین بستر گریزی می جویم
درپس افکار جدیدم که اگر خرافات نبود
دراین شهرتاریک شمعی می خریدم
از افسانه های خورشید و به نام پهلوانی
که رستم دستان است
دراین میدان که گرداگرد آن شمشیرهای آلوده می بینم
وبه لعن زبان تند تو می خندم
نگاهم به نادانی پیرمردی است
که به دیوار می گویدسلام
خوابم نمی برد تا تو هستی
درعمق نفرت و نادانی وجهالت
چه بگویم از این خاک که می گیرد
بهرام گور و رستم دستان را
سالی یک بار می خندم
و با آمدن تو می ترسم
از حادثه دیگری که می تواند
سرنوشت آرزورا به مرگ تبدیل کند
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5