گویند مردی دانا برمسندی رسید و کار خلافت را آغاز کرد .
دیوانه ای در گذری اورا دید و پرسید چه می کنی ای نادان
چرا لباس تو ابی رنگ است . مرد دانا تعجب کرد و به خط آبی رنگ
و پارچه باریک لباس خود نظری افکند و گفت لباس من مشکی است نه ابی .
مرد دیوانه گفت در آسمان هیچ پرنده ای نیست . مرد دانا نگاهی به
آسمان کرد و پرنده ای را در دور دست دید و گفت انجا است
من دیدم که هست . مرد دیوانه گفت اگر چشمان تو انقدر کنجکاواست
که آن پرنده را می بینی ازمن چه گناه که این رنگ آبی را انکار کنم برلباس فخر تو.