موقع عملیات رسید و ما....

موقع عملیات رسید و ما سه نفر بودیم بیسیم چی کمک رزمنده و من بودم و یک محموله سنگین مهمات و گلوله تانک داشتیم و مابقی فشنگ ومهمات بود ..نفربر خشایار نام دارد و
روی اب می رود من نارنجک و کلاش و سرنیزه و..را بسته بودم همیشه با لباس و پوتین بودم عادت
خوبی داشتم اماداه باشم از کنار نهر زدیم رفتیم تا از اروند رد بشو یم یک بچه های شمال رد می شد و پرسید من نفربر را از نهر رد کنم وارد هستم و به نصیحت او که
من بلد هستم گوش کردیم و نفربر را با سرعت به کنار اب زد وبه گل نشست از کجا پیدایش شد..این بنده خدا خانه خراب شدیم . کار ما
را خراب کرد و اگر رفته بودیم ان طرف اروند رود شاید جان خیلی ها را نجات می دادیم
خمپاره و گلوله های شلیک شده انقدر سنگین بودند از هردوطرف گوش های را بسته بودیم و ما را داغون می کرد تا دیدن بسیجی که زیر پتوی پر از خون بود اولین شهید
سر راه ما بود که از کمر نصف شده بود تاریک می شد بیسیم زدیم گفتیم نفربر رفت زیر اب و..گفتند گارد بمانید و
تا صبح شد برگردید عقب تر تکلیف تا بشود.. شنا که نمی شد کرد صد متر طول اروند رود بود باید هلیکوپتر
یا قایق تند رو داشتیم که نداریم و اجساد کنار اروند را دیده بودم اوضاع بدی بود و همراه من روانی شده بود تیراندازی به
اسمان و سقف کلبه روستایی می کرد و تهدید من که ما را می زند ...همه چیز به هم ریخته بود تا خشاب طرف تمام شد
و سلاح را ازاو گرفتیم و گارد بودیم تا نزدیکی های ۵ صبح تو گلوله و موشگ وخمپاره . رفتیم عقب تر خط اول تا چه بشود

منطقه ماوت عراق بودیم اولین بار مسیر رفتن بالا باران بود و جاده لغزنده و خاکی گل الود گفتند خطردارد نروید
اما نیرو لازم داشتند گفتیم می رویم بچه اهواز کفش هایش را کناری گذاشت تو ماشین عین محلی ها استین بالا
پاچه شلوار بالا ریختیم عقب تویوتا وانت بار زدیم به جاده به امید خدا ماشین لب دره لیز می خورد ما صلوات می فرستیم
و ماشین با چهار چرخ قدرتمند خود ان چنان می رفت که در مسیر ما تراکتور به گل نشسته لیز می خود تعجب اور بود
تویاتا شش سیلندر چقدر قدرت دارد و لطف خداوند چه می کند تا رسیدیم باران خبری نبود خسته و گلی بودیم
راننده شجاعی داشتیم..فردا افتابی بود دستورات حمله را می گرفتیم اشنا شدن به منطقه و رفت وامد کردها من را اذیت
می کرد گفتم اینها جاسوس نباشند گفتند نه خودی هستند دم غروبی زدیم بالای کوه تا شب حمله کنیم ناگهان باران
سنگینی امد بیسیم زدیم چه شد ابری نبود از کجا امدند ابرها ناگهان خمپاره های عراقی امدند و بچه ها ریختند داخل سنگر
کوچک ۶ نفری دوازده نفر پناه گرفته بودند بسیجی چهارده ساله سمج بود از سنگر بیرون می زد من کنار تیربارچی زیر باران
بودم بچه ها تو سنگر تو سروشکم هم بودند ارام گفتم برو سنگر بچه گفت بو می دهد ان همه ادم تو سنگر فسقلی گفتم پس
قول بده ارام باشی و فقط بنشین عراقی ها می دانستند ما قصد حمله داریم اما تاریک بود یکی امد گفت برگردیم عملیات لو رفته
باران است ما برگشتیم خمپاره های شسصت اطراف ما تو گل می رفتند عمل نمی کردند در تیر رس هم بودیم تو گل گیر
می کردیم ..ان شب هم نشد ماندن ما بیهوده بود خسته و کثیف و گل الود فردا رفتیم روستایی نزدیک بانه دوش محلی
گرفتیم من صابون پرت کردم به درب زنگ زده دوش روستایی یک از بچه ها زهر ترک شد گفت کردها ریختند گفتم نه بابا
اسلحه ات کو گذاشتی تو ماشین با یک نگهبان .....

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 245 نفر 375 بار خواندند
حمیدرضا عبدلی (28 /04/ 1396)   | حمید خداویسی (18 /09/ 1396)   | حسین حاجی آقا (18 /09/ 1396)   | یعقوب سلامت (23 /10/ 1396)   | محمد مولوی (05 /03/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا