نجوای دلتنگی


ای ستاره هایی که از دوردستها وانسوی کهکشانها,ما رادربالا به تماشا نشسته ایدوزمین را از پشت انگشت خودحقیرمی بینید!آیا اسم ادم,الست وافسانه شوریدگیهای او را شنیده اید؟
در دل شب وبربام قیرگون اسمان ,برآن مه الودگیهای ناشناخته اسمان, نشانه راه خانه معبودمن کجاست ؟
ترک دیاری کرده ام ,دانید؟زمین سرای ظلمت وآشیان دلبستگیهای ماست!
دانید؟بسیاردلتنگم وکسی در همه افاق عالم دلتنگ تر از من نیست !دراین سکوت سنگین شب ,راهی در دلم به کهکشان معبودم نیست؟
امشب پیاله وجودم رادریا به دریا
از ساغر آتشین معبود پرکنید.
این جام‌ها پی درپی در کام روحم فرو می کنید, دریای مواج اتشینی است که مرا فرو می برد اما تشنگی روح مراسیراب نمی کند.

ای ستاره ها ....
دل من با کمند سرخ سرکش و جادویی نورشما تا بیکران بیکرانه های معبود می رود.
می رودتا....
تا کهکشان پر ستاره‌ی اندیشه‌های او...تاماه احساس او...گمگشته های او ..تاسرود افرینش من...تادشت نور...

دیوانه وار.....مستان او ...چرخان او...سیاره وار..رقصان او...چرخی زدم برگرد او...پیچان شوم برگرد او...تا چهره دلجوی او...

تا کوچه باغ های پیچ در پیچ خاطره‌های بهشت او....رنگهای بی رنگی بهشت او
تا سرزمین یادها,مست الست هاوفریادها
انجاکه خدادر کنار بسترمن بودو خوابم به اهستگی می ربود...
تا خدایی که آن من باشد, مستی جان من باشد.
تا بی کسی های من در بهشت ....تا حسد نگاه فرشته های پاک سرشت
تا مرز ناشناخته‌ی روح ادمی...
تا تبعید من به زندگی ....
تادور افتادگی ,برزمین فرو افتادگی ودوندگی....
ای ستاره های اسمان ,شنوندگان درددل من,می دانیدکه من,
من یوسف در چاه او,بی تاب او...
من یونس دریای او....
او مونس بی تای من...ارامش چشمان من....مهمان من...
ای ستاره های دور دست بربی کسی ,تنهایی وتیرهای لشکر غم بردل من در زمین چاره ای کنید.
از اوج قله‌هاوچکادهای مه آلود روح
دلم را دوباره به کهکشانها پرواز دهید.
آنجا مرا برید که شراب اندیشه ناب نمی برد!
دانید؟ که من, زاغیار وفادارترم ,ژولیده وش در پی دوست روانه ترم!
پای دلم درزندگی رونده که می شودولی کوی رفته انتهای راه نمی شود....
با اینکه ناله می‌کشم ازته دل که :
آب ... آب ...
ولی حسین من با مرگ خویش نیزسیراب نمی شود ....
دلم موج حزین است ومرا گرداب می برد...
این عشق اتشین اوست که مرا سر دار می برد
منصورحلاج می شودتا افلاک می برد
چه مستی است! ندانم که مرا می برد؟
که بود ساقی واین باده؟ به کجا مرا می برد؟
آن سپیده دم که با نازدر بی کرانه اسمان دمید
شب دامنش رابه زیر ان کنار می زدومی کشید
رنگ چهره حیران من ,به رنگ پاییز!
گفتم به اسمان,
موج نورخدا درمن کی شکفته شود ؟و سرخی عشقش در خون من تپیده شود؟
ای ستاره ها...ای ماه اسمان
پرسش از من وجام خونین دلم مپرس!
دانید!گوش فلک ناله های مرا شنیده است....
ابراهیم را در اتش خویش دیده است....
دیوانه وار موسی به تور سینا دیده است...
بردیدگان من ,درآن سوی پنجره اسمان خدا ,
انجا که اسمان و آفتاب برتک درخت زندگی ,در اغوش هم ارامیده اند و
با بوسه ای,سپیده دمی زاده اند...
خدا مراخواند وبمن گفتا" که بنده از غیر من ببر که آنچه از غیر یابی از من بیابی ،بی منت خلق و آنچه که از من بیابی از هیچکس نیابی و ای به من پیوسته ,پیوسته تر شو..."
گفتم گنهکارت منم,
سرگشته راهت منم...
اواره کوی ات منم
گفتا بیا: گمگشته ام , روح منی, سرگشته ام
گفتاملک را برفلک:
اورا شراب ناب ده, بی باده اش بر باد ده
مستی وهستی عرضه کن تا نشکند اسرار را. "ویکتوریا اسفندیاری"









کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 193 نفر 278 بار خواندند
ویکتوریا اسفندیاری (15 /07/ 1397)   | سارا عبداللهی فر (06 /08/ 1397)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا