چوبه ی بی ارزشی را سهم کارم کرده اند
بر فراز یک طناب کهنه، دارم کرده اند
از زمانی که تب بیماریم لب باز کرد
نوشدارویی کذایی را نثارم کرده اند
خواستم تا عشق را تیمار خود گیرم ولی
عشق را هم دیدم اینان زهردارم کرده اند
با ذلال عشق و در اوج جوانمردانگی
ناجوانمردانه،ناآگاه خوارم کرده اند
از همانروزی که داغ دل نشان از خویش داد
"شه نشان" خیل تیر آبدارم کرده اند
وای از آن روزی که دلسوزانه در گورم نهند
این جماعت پیشتر،آن سان مزارم کرده اند
کاش مهر شاخه این گل بدون خار بود
ناسزاها بس جوانمردانه بارم کرده اند
در غبار زندگی گم کرده بودم خویش را
این جماعت بیشتر غرق غبارم کرده اند
روز و شب با صد خزان دنبال ردی از بهار
میدویدم حال،فارغ از بهارم کرده اند
کاروان ساربان گم کرده را مانم ولی
این جماعت کعبه را مقصود کارم کرده اند
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 11 بهمن 1399 14:20
.مانا باشید و شاعر
منصور آفرید 11 بهمن 1399 19:25
درود بر شما
بسیار زیبا
رضا کاظمی اردبیلی 11 بهمن 1399 21:04
درود بر شما لذت بخش بود
رضا زمانیان قوژدی 12 بهمن 1399 04:30
درودتان باد
عالی
ولی اله بایبوردی 12 بهمن 1399 10:00
با زلال عشق و در اوج جوانمردانگی
سلام و درود
محمد رضا درویش زاده 13 بهمن 1399 08:14
درود بر شما
پژمان خلیلی 01 اسفند 1399 11:32
افرین