که نیست
من فقط یک دشت بی پائیز می خواهم که نیست
شاخه ای از غنچه ها لبریز می خواهم که نیست
گرچه مانند مترسک ها به بادم داده اند
سبزه ای در پهنه جالیز می خواهم که نیست
مثل هر آئینه مشتاق نگاهم ای دریغ
گوشه ای از چشم سحرآمیز می خواهم که نیست
ای فدای تیر مژگانی که مستم می کند
دشنه ای از ناوک خونریز می خواهم که نیست
آتشم زد هق هق صوت شبآویزان شب
نغمه ای از خنده های ریز می خواهم که نیست
در کویر آباد حسرت زندگانی تا به کی
آبشار و دره ای مهریز می خواهم که نیست
کفتری را سمت آزادی رها کردم ولی
بال پروازی برایش نیز می خواهم که نیست
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 17 آبان 1401 20:04
سلام ودرود
حسن مصطفایی دهنوی 20 آبان 1401 08:18
درود ها استاد معصومی
بسیار عالی است
سربلند و پیروز باشید
سعید نادمی 26 آبان 1401 13:38
درود بر شما ... مثل همیشه عالی