تب مستانگی
چرا ای دلبر دُر دانه می گیری نگاهت را
شمیم عنبر افشان غمزه چشم سیاهت را
تو که از اینهمه دیوانگی هایم خبر داری
چرا کج میکنی از کوچه ما سمت راهت را
اگرچه خرمن دردم تب مستانگی ها را
دریغ اما نمی ریزی شراب گاه گاهت را
در این شبهای یلدایی که دنبال تو میگردم
کجای آسمان پنهان نمودی قرص ماهت را
بیا و فرصت دلدادگی ها را مهیا کن
بپچیان در مسیر عاشقی جرم گناهت را
بیافشان روی دامان سحرگاهان طراوت را
بنا کن بار دیگر خنده ی صبح پگاهت را
♤♤♤
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 28 آذر 1401 18:04
سلام ودرود
جواد مهدی پور 30 آذر 1401 08:45
درود بر شما جناب استاد معصومی عزیز
زیباااا ست