به آن یار ندیده
(موشح)
به گندمزار خواهم داد پیغام بهارت را
هوای دلپذیر و باغ سرسبز انارت را
اگرچه مثل تاکی سر به دیوار هوس داری
نمی دانم که می نوشد شراب زهرمارت را
یکایک صفحه های دفتر جامانده را خواندم
از آن روزی که گفتی قصه ایل و تبارت را
رموز عاشقی را بین مژگان کجت بردی
نمی دانم چه خواهی کرد چشمان خمارت را
دلآشوبم خرابم بیدلی سرگشته حیرانم
یکایک می سپارم لحظه های انتظارت را
درنگی کردی و یکباره از پیش دلم رفتی
همینکه از تو پرسیدم نشانی قطارت را
♤♤♤
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 27 خرداد 1402 13:13
درود بر شما
علی معصومی 11 امرداد 1402 18:57
محمد مولوی 29 خرداد 1402 01:28
علی معصومی 11 امرداد 1402 18:57