نسنجید
تاب و تب این شبزده را ماه نسنجید
تا وقت سحر خواندمش و آه نسنجید
من با دل و جان آمده بودم به سراغش
من اهل وفا بودم و والله نسنجید
تشویش مرا با همه سوز و شرارش
در محضر آئینه به اکراه نسنجید
در بند سکوت غم مهجوری خود بود
آن شب که تماشای مرا چاه نسنجید
هی رفتم هی رفتم...کوتاه نیامد
آوارگی پای مرا راه نسنجید
من غرق گلاویزی و دلدادگی اما...
ان محو نظربازی خودخواه نسنجید
از کوه غمم خاطره ها دارد و چشمش
آوارگی ام را به پری کاه نسنجید
♤♤♤
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 06 اسفند 1402 12:52
لطیف و دلنشین
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 07 اسفند 1402 11:09
درود استاد جان
دستمریزاد
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 07 اسفند 1402 11:10
محمود فتحی 08 اسفند 1402 12:32
درود شاعر گرامی