سرشاخه زیتون
چرا دیگر سراغی از دلی مفتون نمی گیری
خبر از حال و احوال من داغون نمی گیری
به کام آتش عشق تو افتادیم و می دانی
دریغ ایگل که غم از خاطری دلخون نمی گیری
سحرگاهی نسیم آهسته در گوشم چنین می گفت
تو هم کامی ز عطر مرزه و ترخون نمی گیری
به یاد عهد و پیمان تو و کار خود افتادم
که ای دیوانه آخر کامی از گردون نمی گیری
بسان روزگارانی که شاید رفته از خاطر
به روی کاکلت سر شاخه زیتون نمی گیری
کنون افتاده ام در ورته مرداب و دستم را
به یاد موج موج ساحل کارون نمی گیری
تمام عمر خود را وقف چشمت کردم و افسوس
نقاب از آفتاب چهره ای گلگون نمی گیری
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 23 اسفند 1398 17:18
تمام عمر خود را وقف چشمت کردم و افسوس
نقاب از آفتاب چهره ای گلگون نمی گیری
خسرو فیضی 24 اسفند 1398 12:58
. سلام و درودها نثار استاد باد
. چرا ظالم کند جور و جلو دارش نباشد کس
. عجب دارم من از داور که داد از ظالم و کافر نمی گیرد
. عزیز گرانقدر خوشحالم که اینجا هم از شما می آموزم
. اما . هر چه کردم نمی گیری . . . نشد که نشد
. اما . قول میدهم بار دیگر آن زمان که از استاد بیشتر آموختم
. نمی گیری را بنویسم . . . . گیرم که آن زمان ردیف
. چیز دیگری بود
علی معصومی 26 اسفند 1398 19:47
درودها
خواهم گرفت روزی
سر زلف سیاهش را
و از لبخند زیبایش
نقاب رو ی ماهش را
و باز هم سپاس
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 08 فروردین 1399 13:05
درود ها