- لیست اشعار
- قالب
- غزل
تولد اعضا
-
شعر ایران تولدتان را صمیمانه تبریک می گوید
-
samin A
در17 /02/ 1378 -
حنانه مومنی
در17 /02/ 1385
از نفس صبح پگاه برگرد و برای دل من جلوه گری کن با نرگس مستانه دمی شور و شری کن من غرق نیازم تو ولی چشمه ی نازی امشب سخن از خاطره ماه و پری کن با سیب و اناری که صفا داده به باغت مهمان تماشاکده ی ...
ادامه شعرشود فدای حسن ربنای این نوکر که گفت گردن من مامضای این نوکر اگر پرستش من داشت معرفت زیرا که مجتباست خدایش خدای این نوکر رویم و فخرفروشی کنیم اگر که شود غبار کفش حسن توتیای این نوکر شبیه حضرت قاسم شو...
ادامه شعرپنجره های شب یلدا (ذوقافتین) آه ای دل دیوانه هواخواه که هستی آشفته ویرانه ای از ماه که هستی در آن طرف از پنجره های شب یلدا آوازه ی کاشانه ی گه گاه که هستی یک شهر پر از خاطره با جوهر اشکی صد گوهر د...
ادامه شعربسمه تعالی دل اگر می شود از آینه رویان غافل روزی آید که شود آینه ، از آن غافل چرخ ، چندی به مراد تو اگر می گردد نشو از حیله ی این مهره ی غلطان غافل شمعِ بی رشته ندیدم که کند قامت راست تا توانی ، نش...
ادامه شعردیدم آن پری رو را در لباس یلدایی مثل گل شده زیبا در لباس یلدایی در لطافت و خوبی شهره ی خواص شهر ماه در رخش پیدا درلباس یلدایی بر دل من آتش زد با نگاه معصومش با دوچشم چون دریا در لباس یلدایی در کفش انا...
ادامه شعرکاشک یارب که یک بار جواب میدادی * یا که با یک نظر از کار گره بگشادی ما که غیر تو نداریم دگر ملجائی * نظری کرده به این بنده ز آن درگاهی هر چه خواهی به کسی خواهی داد * ...
ادامه شعربسمه المهیمن بیابان وحشت زندگی اینجا به جز موج سرابی نیست، نیست در تمام این بیابان نیز آبی نیست، نیست در غبار تیره راه خویش را گم کرده ایم در بیابان ضلالت آفتابی نیست، نیست غرقه ی در ابتذالیم و بل...
ادامه شعرمی شود می شود روزی بیایی ، همدم و یارم شوی؟ سر بگیرد آشنایی و تو غمخوارم شوی؟ می شود گاهی برایم باز طنازی کنی؟ در تمام لحظه هامان تو هوادارم شوی؟ می شود تکیه کنم بر شانه ی مردانه ات ؟ سر به آغوشت...
ادامه شعردر خلوت شبهای بی چراغم خیال روی تورا نقطه به نقطه بر چهار چوب سقف قاب می گیرم ودر وهم و خیال خود میگویم ........... ایا بعد از مرگم خیال روی تو بر من اشکی خواهد ریخت؟ شاید انروز بارانی بارید واز...
ادامه شعرعیسیا نفسان کوچه با پای غزال تو چمیدن دارد لاله در سایه لطف تو دمیدن دارد چاک پیراهن گل کار قضاوقدر است جامه از یوسف جانانه دریدن دارد نوش عیسی نفسان باد تماشای سحر شاخه مریم و اعجاز تو دیدن دارد ...
ادامه شعرامروز ببین دنیا طوفان حسینی را بنیاد اباالفضل است انسان حسینی را از بس که وفاداری مجنون توییم عباس دیوانه بخوان ساقی مستان حسینی را هر کس که حسینی شد مجنون شود پس بر هر کس نتوانم داد عنوان حسینی را ...
ادامه شعربسمه اللطیف دردمند دوری به دور از تو چنان نقش مانده بر آبم بیا که غم زده و دردمند و بی تابم شبی که دور شوم از تو تا به وقت سحر ز بیقراری و تشویش و غم نمی خوابم گذشت وقت زیادی و همچنان چشمم به روی ...
ادامه شعربسمه تعالی دل اگر می شود از آینه رویان غافل روزی آید که شود آینه ، از آن غافل چرخ ، چندی به مراد تو اگر می گردد نشو از حیله ی این مهره ی غلطان غافل شمعِ بی رشته ندیدم که کند قامت راست تا توانی ، نش...
ادامه شعرمن بی تو در این شهر پر آشوب غریبم هر بی سر و پایی بنهد دام فریبم بر سفره ی عشق تو نشستم من و اما جز غم نشد از خوان تو هر وعده نصیبم در شهر چو می گشتی و می دیدمت از دور طوفانزده می شد لب دریای شکیبم ...
ادامه شعرکلام روضه غارت رقیه خاتونست و روضههای اسارت رقیه خاتونست عجب چرا به اسارت گرفتهای او را؟ ببین مرد کنارت رقیه خاتونست بگویمت شده آلوده چون که بازارش ملاک حق و حقیقت رقیه خاتونست مقام حضرت زینب...
ادامه شعرشاعر نیستم اما به شعر نامیم سعدی و حافظ و مولانا را حامیم شاعری هستم از خطه جنوب میسرایم شعر ازآن مردمان خوب مینویسم برایت از دوران جنگ از دلهای سوخته و سخت تنگ از دلاور مردی که در صحن نبرد سینه میکرد...
ادامه شعرخط پایانی این مرثیه ( در سوگ فاطمه زهرا ع) چه کنم بعد تو این بی سروسامانی را درد تنهایی و شب های پریشانی را ماه من وقت غروب تو و اوضاع سکوت سر کنم بی تو چسان عمر گران جانی را هر سحر عطر تو از پ...
ادامه شعرپشت پرچین دل" چیده ام این واژه های بیقرار پشت پرچین دلم حفره حفره زخمهای جایِ خار،پشت پرچین دلم این دل آواره ام در لابلای بوته ها درمانده شد تیر صیاد و مارهای نیش دار پشت پرچین دلم حرف حرف دفترم ...
ادامه شعریغمایی دل آنان که عشق را به تماشا کشیده اند پای جنون به ساحت لیلا کشیده اند از بسکه آیه میچکد از سینه هایشان وحی از ترانه بر سر دنیا کشیده اند پیشانی بلد و تب و تاب غمزه را در گوشه های ابروی زیبا ک...
ادامه شعرامواج سوی ساحل هر رهگذر بس است خود شمع باش، راه بلا بیثمر بس است این چشم باز را که نیازی به شمع نیست یک خضرِ هوشیار مرا روی سر بس است گر شمع در محافلِ ما نیست غم مخور یک آه و سوز و اشک روان در سحر ...
ادامه شعر