تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمد حسن حسن شاهی

از لحظه ی هبوط که رضوان فروختم دل را زمین زدم به غم آسان فروختم صنعانیم پس از همه ی عمر طاعتم دین را به یک تبسم شیطان فروختم بازار،لحظه لحظه به نسیان چه گرم شد! انسان خویش را به چه ارزان فروختم؟ ...

ادامه شعر
محمد مولوی

قمپز: شاه اسماعیل ، دیگر قمپز در نمی کنند با تفنگ ساچمه ایی هم گنجشک ها واقعن می میرند ! #محمد_مولوی

ادامه شعر
احمد آذرکمان

تاریکیِ بدآسیاب‌شده‌ای‌ست باد همچنان می‌وزد  گِردِ شعله‌ی مُسِن آبدزدک‌ها شب را بخش‌بخش بار می‌کنند بر دوشِ رنگ‌های اجیر شده رعبِ مرغوبی‌ست مختصِ مخروبه‌ها باران از آسمانِ دَمَرشده می‌چکد قب...

ادامه شعر
غلامرضا انعامی

ظالمین را به جهان کامروا می بینم! گفت خامی است! نه آنرا به روا می بینم هرکه دارد به کف او زور و توانی اندک غرق در ظلم و ستم ،جور و جفا می بینم گویی از یاد برفته است مکافات عمل کین چنین ظلم و کژی در ...

ادامه شعر
ابراهیم جلالی نژاد

بنام خدا 《جهانخواران》 چه جهانی ، پُر زِ فتنه و ، کین است زیرِ یوغ و ، سلطه ی شیاطین است راسِ آنانست آن ، " بُز ر گ شیطان" وعده ها و ، شعارشان دروغین است این " اَبَر جانیان" و هم ، جهانخواران خو...

ادامه شعر
افسانه ضیایی جویباری

چادر رنگی  مازندران با موج رهایش غرق کرد چشمان غواص را در دریایی از رنگ #افسانه_ضیایی_جویباری

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه العزیز غوطه در تاریکی در وصف انتظار فرج شب است و باز من در کنج خلوت می نشینم که از وضعیت و کردار خود بس شرمگینم پریشان از هجوم ظلم و بیداد و تباهی همیشه غوطه ور در فکرهای  پرطنینم نهاده دام خو...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《خواب و بیدار》 هر که را خوابیده باشد می توان بیدار کرد آدمِ نوشیده مِی را می توان هوشیار کرد خار صحرا می شود گل گر بخواهد آن شود می توان داروی درد بلبل بیمار کرد دل به خورشیدی ببندی می شود یلد...

ادامه شعر
شبنم حکیم هاشمی

وقتی پرنده از قفس آزاد می‌شود! قلبش چقدر می‌تپد و شاد می‌شود! پر می‌زند به سمت دل آسمان پاک پرواز را همسفر باد می‌شود! پرواز می‌‌کند، و جهان محو اوج اوست جان جهان تپنده و آباد می‌شود! در اوج می...

ادامه شعر
محمد مولوی

*** به باورت سخت بچسب شاید که رستگار شدی بهشت ارزانی ات باد #محمد_مولوی

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《دنیای دون》 من آن مرغم خزان این گلستان را نمی خواهم فغان و ناله و حال پریشان را نمی خواهم خزان گردیده باغ دل در این پاییز بی مهری در این فصل خزان ابر بهاران را نمی خواهم گلستان دلم خشکیده در ...

ادامه شعر
معصومه جمالی

جنگ و بحران در جهان پایان نمی گیرد چرا؟ این همه آشفتگی سامان نمی گیرد چرا ؟ مسجدی ویرانه در خون ، خاک ، خاکستر شده هیچ کس را ماتمِ انسان نمی گیرد چرا ؟ شیعیان با غربتی دیرین شهادت پیشه اند بد دلان ر...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《کفتار پَست》 شیر پستان که را خوردی شدی کفتار پست اینچنین زالو صفت گشتی شدی خونخوار پست خانه ها ویرانه کردی با دغل بازی و مکر دام پُر مکر و فریبی ساختی مکّار پست یک گلی هرگز نگشتی در میان بوستان...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسم الله النور ذکر صلوات گل خوشبوی و خوشرنگی زمانی رسید از دست خوشرویی به دستم ورا بوییدم و از حظّ وافر در آن حالت دو چشم خویش بستم یقین کردم که این حال خوش از او است که این گونه نمود از عشق مستم ...

ادامه شعر
محمد مولوی

********* پری از روی زمین برداریم احساس سبکی کنیم من خری دیدم کتاب می برد و چه سنگین می رفت زیر برف باید رفت طناب رخت دیدم صد برابر ضخامت خود به رویش برف نشسته بود من شاخه درختی را تکان دادم ریزش ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《نمی دانم》 نمی دانم رسد روزی که شام ما سحر گردد هوای نفس این آدم بدون بال و پر گردد نمی دانم زمستان می رود از نو بهار آید سپیدی پیش هر شام سیاهی مفتخر گردد نمی دانم کویر خشک دل روزی شود دریا ب...

ادامه شعر
عادل دانشی

آسمان! این چه هوایی ست که در سر داری ابر چشمانت اگر پربار است اگر از اوج غم امشب به سرم می باری جام حیرانی این دریا را چشم بارانی ِ من پر کرده کاسه ی سرخ شقایق ها را اشک ویرانی ِ من پر کرده...

ادامه شعر
شبنم حکیم هاشمی

وقتی دلی برای دلی تنگ می‌شود هر لحظه عشق و خاطره آهنگ می‌شود آهنگ لحظه‌های پر از عشق و خاطره با نبض شاعرانه هماهنگ می‌شود از نبض شاعرانه گل و واژه می‌چکد گلواژه مثل یک نت خوشرنگ می‌شود نتواژه نبض خ...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه العزیز درد پدیدار عرض حال به حضرت صاحب العصر و الزمان (روحی له االفداء) کم مانده که از دوریت ای یار بمیرم مگذار که در حسرت دیدار بمیرم مانده است نگاهم همه عمر به راهت تا خیره در این حال شرربار ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《شعر ، مرهم زخم》 می نویسم تا دلم عاری ز رنج و غم شود از برای زخم دل این شعر من مرهم شود هر چه می بینم شب تار است و ظلمت ماندگار شاید این شعرم چراغ روشن عالم شود خنجری بُرنده باشد این قلم در دست...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا