غزل نان
پسرم روزگار نامردی است ،پّر ِ شالت همیشه نان باشد
تا نبینی ز دوستان زخمی، خنجری پشت آن نهان باشد
اگر این نان که قیمت رنج است بخوری و به دوستان بدهی
سفره ات داستان شود در شهر، شادیت جشن جاودان باشد
و مبادا به نرخ نان بدهی پینه ی دست هات را ، بابا!
غم نان نیست جز غمی ناچیز ، تاکه باشد غم ِجهان باشد
عشق مثل ستاره ای است که صبح سینه ات را امید می کارد
مرگ ماه است ، ماه شب بیدار، به علفزار تو وزان باشد
مرگ هربار از تو می پرسد :چه نشانی ز آدمی داری ؟
در خودت ژرف جستجویی کن ، باید از آدمی نشان باشد
هر گلی ، هر چقدر زیبا رو، غزل عاشقانه ی آنی است
و سپید تو را سیاهی هست ، و بهار تو را خزان باشد
عاقبت در شبی از این شب ها مرگ در می رسد به مرد ، اگر
فرش او فرش قیطران بادا ، خانه اش در نیاوران باشد
زندگی رسم خوب و خوش رنگی است ، عید دارد و عیش دارد و عشق
لذت ناب لحظه را دریاب ، و حواست به "ناگهان "باشد
پسرم ! دیو مردمی هستند که زمینت زنند و دم گیرند
توی چاهی نیفتی از غفلت ، تا حواست به آسمان باشد
زندگی جنگلی است ناپیدا ، گرگ ها در کمین جان تو اند
گرگ ها را اسیر کن پسرم ، پّرِ شالت همیشه نان باشد
محسن بیاتیان اسفند 97
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نقد 1
مرتضی دولت ابادی 20 اردیبهشت 1399 08:15
زیبا و دلنشین و پند آموز. آفرین مهربان