شهر بی رنگ در کنار آیینه ها
حسرت لاجوردی ما شد
تا ظهور عشق و عاطفه در بند
یک قدم مانده ، پای غصّه امضا شد
جان تا جام زهر خود را خورد
رخت بست و بی هوا خندید
سوی مرداب شهری بی شاعر
وسعتی از غروب آدم دید
شاعر بینوا نمی دانست
کاغذ کاهی اش بدون رویا است
او در آغوش اشک آدم مُرد
سیب را خورد چون شبیه حوا است
مردم شهر ما نمی خندند
این همه قافیه برای چیست ؟
حال فصل درونمان بد است
این همه حاشیه برای چیست ؟
عشق را بدون معشوقش
تا کجا توان انشا بود ؟
مهربان شویم کمی امروز
این صدای یک تمنّا بود
(فرزانه فغانی ۱۴۰۰/۴/۲۲)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 22 تیر 1400 11:10
.مانا باشید و شاعر
فرزانه فغانی 24 تیر 1400 13:02
سپاااس از شما
کاویان هایل مقدم 22 تیر 1400 11:43
چهارپاره ای هزار رنگ
آفرینها بر شما
فرزانه فغانی 24 تیر 1400 13:03
نگاهتان زیباست ... تشکر