یه ساعت که همیشه روی کوکه
یه ساعت که به دستت گیرکرده
همیشه حال ساعت کوکه وقتی
خودش روباچشات درگیرکرده
زمانوکوک کن رواولین بار
که چشمم روبه چشمات بازمیشه
همونجایی که توهستی بهاره
بهارازچشم توآغازمیشه
یه ساعت گم میشم ؛توی زمستون
زمان که جامیمونه ازبهارم
تاوقتی ازچشای توببینم
به ساعتهادیگه ؛کاری ندارم
دارم پیدامیشم توساعتی که
تودستاموتافرداهامیگیری
بدعادت میشه ساعت توی دستات
تاوقتیکه برای من میمیری
زمان رفته توفکر عاشقیمون
توفردا؛ بانگاه تو اسیره
کجابودی که ساعت منتظربود
که دستای منو باتوبگیره
تودستت گم شدم مثل زمان که
هواتو مثل شب ؛تاریک کردی
خجالت میکشیدم ازخودم تا
تومن روباخودم نزدیک کردی
تاوقتی که توهستی ؛حال؛ خوبه
زمان ومشت کردی توی حالت
تومیمونی و ساعت؛گیرکرده
شده هرثانیه محو خیالت
تورویا اومدی توی زمانم
نگاهت ساعتو درگیرکرده
توکه زل میزنی به ساعت انگار
زمان؛از چشم تو تغییرکرده
(نازگل)
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 14 خرداد 1400 15:30
سلام ودرود
محسن جوزچی 14 خرداد 1400 23:04
ناز گل بانو ،درود بیکران ،بسیار زیبا و عاشقانه ،افرین بر اندیشه شما
علی احمدی 15 خرداد 1400 21:17
هزاران درود بر شما استاد .و ادیب فرزانه احسنت
کاویان هایل مقدم 17 خرداد 1400 10:45
خیر مقدم بانو و موفق باشید
محمد مولوی 28 شهریور 1402 00:06
سلام و عرض ادب
زادروزتان مبارک
حفیظ (بستا) پور حفیظ 28 شهریور 1402 02:45
زادروزتان مبارک ناز گل بانو!
چقدر زیبا و صمیمی و دلنشین سرودهاید
سیاوش دریابار 28 شهریور 1402 13:12
دست مریزاد
بسیار زیبا بود
جاودان قلم سبزتان
زاد روزتان مبارک