فرشته توی قاب

ـــــ
صبح کم نوری بود. روزنامه ی کاهی و کهنه را با احتیاط باز کرد. روزنامه باز بوی خون می داد. پیرمرد با گوشه ی چشم صفحه ی گمشده ها را نگاه کرد. روی جوانیِ عکسِ گمشده چروک افتاده بود.
دوباره رو به فرشته اش دراز کشید. متکایش دو نفره بود و تشکش یک نفره.
بادِ منگی شکوفه های پرده را تکان تکان می داد. شکوفه ها از شکوفگی افتاده بودند. پشت شکوفه ها سیم های سیاه برق کش آمده بودند زیر پای گنجشک های گیجی که سرودشان را تا نصفه حفظ بودند.
فرشته رو به حروفِ سیاه و بی حال، خودش را به صفحه ی گمشده ی روزنامه ی کاهی باخته بود وُ سایه اش را به کوبلنِ قاب گرفته ی روی دیوار. دیوار شبیه خواب آدمی بود که تب دارد.
پیرمرد سرش را از متکا برداشت. به قوریِ کنار تخت نگاه کرد. قوری از فصل پاییز تفاله داشت.
بادِ منگ لای روزنامه پیچیده بود. عطر فرشته از روزنامه بیرون ریخته شد. عطر فرشته خاطره ی آدم های زیادی که هیچ کدامشان فرشته نبودند را با خود آورد. خاطره ها مثل بچه های تخس شلوغ می کردند. ذهن پیرمرد انگار خانه ی خاله شان بود.
فرشته به سایه ی خودش دست انداخت. پیرمرد نیمی از متکای خودش را بوسید.
بادِ منگ به روسریِ فرشته خورده بود. چند دشنام از روسری فرشته بیرون افتاده بود. پیرمرد در خون نشسته بود. عطر فرشته غریب بود. فرشته لای گنجشک های گیج جُم می خورد. بادِ منگ با فرشته کاری نداشت. فرشته ریخته و کَنده از خاطره ی آدم های زیاد، توی قابِ عکس راحت بود.
ــــــــ
#احمد_آذرکمان
پاییز هزار و چهارصد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 50 نفر 71 بار خواندند

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا