باران دل زمین را شسته بود. ستاره ها خواب بودند. هوا، هوای دلگیری بود.
انگار باران اشک چشمان او بود. ناگاه صدای هولناکی ستاره ها را بیدار کرد، کودکی زاده شده بود، وای چه کودکی....!
شب از ساعت 2 گذشته بود، در ها همه بسته بودند، و مغازه ها پلمب شده بودند.
از این روز سال ها گذشته و حال این قلم که دارد بر روی کاغذ نقش می کشد در دست همان کودک است. همان کودک که موقع تولدش ستاره ها او را همراهی می کردند، همراه دو ستاره زیبا و درخشان و فریبنده و دلربا !
روزی که چهارده روز به عید 79 مانده بود ، چه روز زیبایی.....!
حال این کودک قلم را بر دست گرفته و دارد این کاغذ را خط خطی می کند؛ زیر آسمان که به بالا نگاه می کند ستاره ها به یاد آن روز به او چشمک می زنند. از خورشید بگویم که آن لحظه را ندید و هنوز به حسرت آن روز شب ها را از دل کهکشان بیرون نمی آید و روزها که می آید هی زیر لب زمزمه می کند:((تولدت مبارک)) !
نظر 2
کرم عرب عامری 13 تیر 1394 18:35
عرفان ویسی (هستیار) 12 امرداد 1394 12:10
زیبا بود برادر