چشم هایم آشنا..اما خودم بیگانه ام
مثل نقش کاشی یک معبد ویرانه ام
رفتنش در باورم هرگز نگنجد.. سال هاست
رد پای گریه هایش مانده روی شانه ام
خواب دیدم دست هایم در هوایش بال بود
شمع بود و نیمه شب بود و سکوت خانه ام
هر چه من پرپر زدم،آتش گرفتم،سوختم
در نیامد او به عقد دائم پروانه ام
دست های خالی ام لبریز شد از بی کسی
تا مبارک گردد این پیوند درویشانه ام
زندگی.. ! یا مهربان تر باش با من یا شبی
خون سرخم را بریز و پرت کن پیمانه ام
از مدار عقل بیرونم کنید ای دوستان
من برای بوسه ای از چشم او.. دیوانه ام
مانده از این عکس های پاره ام تنها دو چشم
چشم هایم آشنا.. اما خودم بیگانه ام
#محمد_مقدم