فراموش شده

هربار که از پنجره کوچک اتاق خواب طبقه دهم برج مسکونی شهرک غرب به افق دودزده پیش رو خیره می شد، در حالیکه دود سیگارش را با ولع قورت می داد، چند سرفه خشک پشت هم می کرد و با چشمانی که در اثر سرفه هایش تر شده بود، در میان ساختمانهای رنگ به رنگ و کوتاه و بلند و در هم و برهم این شهر شلوغ، دنبال یک نشانه آشنا، یک نوع مایه دلخوشی یا امید به زندگی می گشت. گویی روی تمام این شهر پرهیاهوی خلوت از احساس، یک پرده نامرئی کشیده اند. یک حجابی که او را از مردم کوچه و بازار، از همسایگان و کسبه و شوفر تاکسی ها و خلاصه تمام جانداران این شهر جدا می کرد. پس از فوت همسرش، ناهید، و دوری هر سه فرزندش که برای زندگی نقاط دیگری را روی کره خاکی انتخاب کرده بودند، حالا او مانده بود و ماحصل یک عمر قلم زدن و کاغذ سیاه کردن. نوشته هایش تا یک زمانی خوب فروش می رفت و به اصطلاح روی بورس بود. خوانندگان آثارش چه رمان و چه نقد ادبی و چه شعر، بی صبرانه بعد از هر نوبت ، انتظار تجدید چاپ را می کشیدند و ناشر آثارش هم مثل کسی که چاه نفت پیدا کرده باشد، پشت هم کتابهایش را در کنداکتور چاپ قرار می دادند. اما آن روزها خیلی زود آمدند و رفتند. معلوم نشد چرا و چطور، روز به روز از تعداد طرفداران کتابهایش کاسته شد و یک موقع چشم باز کرد و دید که دیگر ناشری حاضر به سرمایه گذاری روی نوشته های او نیست! شد سرباز بی اسلحه جلوی توپ و تفنگ هزینه های زندگی. نسل جوان اصلا طور دیگری بودند. کی حوصله رمان و شعر خواندن داشت؟ تازه آنهایی هم که هنوز عادت کتاب خواندن را ترک نکرده بودند، دنبال خریدن کتاب نبودند یا دست کم کتاب کاغذی را نمی خریدند. حالا دیگر به هزار و یک راه و روش، همه به متن پی دی اف با دانلود رایگان یا کتاب صوتی ارزان فکر می کردند نه یک کتاب مزین به جلد اغواکننده و با کاغذهایی که بوی نو بودنش آدم را مست می کرد. ورق زدن کتاب نو، برایش از تفریحات دوران کودکی تا همین حالا که دهه ششم عمر را پشت سر گذاشته بود، محسوب می شد. تفریحی که دیگر نوه ها و هم سن و سالانشان، درکی از لذت آن نداشتند. وقتی با فشار یک کلید روی گوشی تلفن همراهت یا تبلت یا آیفون و ورود به درگاه الکترونیکی و پرداخت بر خط یا همان آنلاین فرنگی ها، کل یک کتاب چند صد و یا شاید حتی چند هزار صفحه ای را صاحب می شوی، آنهم بدون اشغال جایی از اتاق یا سالن خانه، فقط و فقط در یک وسیله کوچک قابل حمل، مگر دیوانه باشی که وقت و پول و انرژی خودت را بگذاری تا از بازار ، کتاب فیزیکی بخری! این مانیفست نانوشته نسل کنونی بود. هم دوره ای های او، پرسه زدن در کتابفروشی ها و پاساژهای روبروی دانشگاه و لابلای کتابهای جور واجور را کمتر از لذت نشستن دوست پسرها و دوست دخترها در کافی شاپ های لاکچری دنج در فلان خیابان شمال شهر و بلعیدن یکدیگر با نگاههای حریصانه و گرفتن دست یکدیگر نمی دیدند. شاید حتی این تفریح را ترجیح می دادند به مثلا یک مسافرت بین دو ترم دانشگاه به شهرستان برای دیدن پدر و مادر و خانواده ! آری غبار روی خانه های شهر او را با خود به سالهای بسیار دور می برد که با ناهید در همین دانشگاه آشنا شد. یک ترم زودتر از ناهید وارد دانشگاه شده بود. سالهای پنجاه و پنج ، پنجاه و شش و زمزمه برخی شلوغی های گوشه و کنار در حد ناآرامی های کوچک که ساواک به محض اطلاع به اصطلاح سرشاخه ها و مسببین را دستگیر می کرد و بازجویی و زندان و تبعید و این حرفها.... چندتایی از استادان دانشکده ادبیات هم که همنوا با اعتراضات پراکنده دانشجویان شده بودند، برای ادای پاره ای توضیحات رفته بودند به کمیته مرکزی و دیگر از ابتدای ترم جدید خبری از آنها نبود. او در آن ایام یک جوان بیست و یکی دو ساله آرمانگرا و بسیار حساس بود. ناهید هم در همان دانشکده ادبیات که او درس می خواند، جزو دانشجوهای ممتاز کلاس بود و خیلی زود این دو از یکدیگر خوششان آمد و به هم‌نزدیک شدند. علتش یک کنفرانس ادبی بود که استاد درس شناخت ادبیات معاصر جهان به عنوان تکلیف به آنها محول کرده بود. معمولا کلاس را به تیمهای دو یا سه نفره تقسیم میکرد و به هر تیم یک موضوع به عنوان کنفرانس یا سمینار می داد تا روی آن تحقیق کنند و نمره آن هم در امتیاز پایان ترم تاثیر مستقیم داشت. از همان روزها ، عشق و علاقه ای که در ناهید نسبت به ادبیات اعتراضی اروپا به خصوص آثار دوران استالینیسم در روسیه پس از انقلاب کمونیستی ۱۹۱۷ می دید، شور و شوقی در وجودش بر می انگیخت. آن دوران احزاب چپی که اساس ایدئولوژیک آنها بر مارکسیسم و لنینیسم بنا شده بود، در ایران فعالیتهای مخفیانه و زیرزمینی داشتند، به خصوص حزب توده ایران هواداران زیادی در بین قشر تحصیلکرده و روشنفکری جامعه آن روز داشت. البته طیف دانشجویان مذهبی و دارای گرایشات اسلامی هم بخش دیگری از مبارزین علیه رژیم شاهنشاهی را تشکیل می دادند. جبهه ملی ها و جریان دانشجویی لیبرالیسم هم گروه دیگری بودند که در این جبهه دست به مبارزه می زدند. خلاصه که التهابات آن روزها، آخرش، کار دست شاه و سلطنت داد و در بهمن ۵۷ همه چیز کاملا عوض شد جریانات بعد از وقوع انقلاب و تصفیه حسابهای حزبی و تحرکات گروهکها و اینها با جدی شدن داستان عشق او و ناهید، دیگر برای آن دو رنگ و لعاب اولیه را نداشت و مساله درجه دوم آنها شد. دانشگاه که به تعطیلی کشید، دوتایی تصمیم گرفتند به خارج از کشور بروند و تحصیلاتشان را در یک دانشگاه متناسب با رشته شان ادامه دهند. او بالشخصه فرانسه را بیشتر ترجیح می داد، به خاطر ارتباطات فرهنگی بیشتر بین دانشگاههای آنجا با ایران و امکان تحصیل در زمینه ادبیات فرانسه که با نویسندگان صاحب نام ایرانی همچون ساعدی، هدایت، علوی و .... تا حدی آشنا بودند. ولی ناهید علاقه شدیدی به آثار ادبی نویسندگان روس داشت. مخصوصا بولگاگف که در زمان استالین سردمدار مبازره با دیکتاتوری حاکم در قالب ادبیات محسوب می شد. عاقبت از دانشگاه مسکو پذیرش گرفتند و عازم این شهر تاریخی شدند. اولین فرزندشان که یک دختر بانمک و خوشگل بود در همان سالها به دنیا آمد که اسمش را گذاشتند اِلنا. بیماری آلرژی ریوی او هم به تازگی علایم خود را بروز می داد. دکتر برای او تجویز کرد که از مرکز شهر تا حد زیادی دور شود و در حومه مسکو سکونت کند تا از عواقب آلودگی هوای یک شهر تقریبا صنعتی و پرجمعیت دور بماند. البته از نظر اقتصادی هم برای این خانواده دانشجویی که حالا یک نفر هم به جمعشان اضافه شده بود، بسیار مقرون به صرفه بود. این شد که در روستای کوچکی در حومه مسکو منزل جمع و جوری را اجاره کردند. صاحبخانه، پیرزن روستایی سرخ و سفید و خندانی بود که به آنها خیلی محبت میکرد. پسرانش را در جنگ از دست داده بود و فقط با دختر برادرش زندگی می کرد. خلاصه دوران تحصیل در روسیه را میتوان ابتدای مسیری دانست که او را به نویسنده شدن سوق داد. در بین مردم می گشت و از سنن و فرهنگ و عقاید و روابطشان الهام می گرفت و می نوشت. آن قدر نوشت و خط زد و باز دوباره نوشت و خط زد تا زمانی که حس کرد نوشته هایش آینه حقایق زندگی مردم کوچه و بازارند. زبان روسی هر دوشان تقریبا کامل شده بود. اواخر اقامتشان در مسکو بود که فرزند دوم آنها که یک پسر سالم و قوی بود به دنیا آمد. نام ایلیا را برایش انتخاب کردند.تنها شش ماهش بود که تصمیم به مراجعت به تهران گرفتند. جنگ بین ایران و عراق گره خورده بود. گاهی قوای ایران فاتح می شدند و سرزمینهایی از دشمن را تسخیر می کردند و بعضی مواقع هم عراقی ها شهرهایی از ما را اشغال می کردند. خلاصه وقتی برگشتند، برای انجام خدمت فراخوانده شد ولی چون آلرژی تنفسی اش شدید شده بود، اول از رزم معاف شد و پس از چندماهی که از معرفی اش به نظام وظیفه گذشت به کل از خدمت سربازی معافش کردند. همیشه اسپری ضد احتقان در جیبش بود برای مواقع نفس تنگی و سرفه های شدید که گاهی چند دقیقه ادامه داشت. بچه ها اوایل با دیدن سرفه های سخت و ممتد او، با تعجب به پدرشان نگاه می کردند ولی به تدریج به این ریتم تنفس و خس خس سینه عادت کردند. در دوران جنگ، شروع به نوشتن رمان کرد. با یکی دو روزنامه صبح و عصر هم به اسم مستعار در ستون ادبی همکاری داشت. کلاس داستان نویسی هم به صورت نیمه خصوصی دایر کرده بود و چندتایی شاگرد عشق نویسندگی داشت. مردم به خصوص جوانان آن ایام خوب از نوشته هایش استقبال می کردند. چون سرگرمی ها محدود بود به سینما و تلویزیون و کتاب و مجله. کمتر کسانی بودند که در آن اوضاع و احوال سخت، به لحاظ درآمدی و شرایط جنگی کشور، به تفریحاتی مثل سفر و کلوپهای ورزشی گرانقیمت بپردازند. قشر خرده بورژوا یا از کشور رفته بودند یا شبکه ای تشکیل داده بودند که درون خودشان فعال بودند و خیلی نمود بیرونی در اجتماع نداشتند. از دور دور بالای شهر یا پارتی های آنچنانی یا باشگاههای قمار و این حرفها، آشکارا خبری نبود. موارد اندکی هم که لو میرفت از طرف نیروهای منتسب به انقلاب با آنها برخورد شدید می شد. پس غالب جامعه، به کتاب به عنوان کالای ضروری خانه و زندگی نگاه می کردند. بچه ها، کم کم بزرگ و بزرگتر می شدند و از پدر و مادر ادیب خود تاثیر می پذیرفتند. سومین سال بازگشتشان به وطن، دختر سوم هم متولد شد که او را آیدا نامیدند. قطع نامه ۵۹۸ که از سوی ایران پذیرفته شد، به منزله خاتمه جنگ و شروع دوران سازندگی بود. منابع کشور به شدت تحلیل رفته بود. نیروهای انسانی کارآمد زیادی را در جنگ از دست داده بودیم. دانشگاهها و مراکز تولید علوم و فنون در خدمت ترمیم آسیبهای ناشی از جنگ قرار گرفتند. بخشی از این آسیبها نیز به شکل روحی و روانی به مردم تحت تاثیر جنگ وارد شده بود که جدای از روانشناسان، لازم بود تا از ظرفیت جامعه ادبی و نویسندگان برای کاهش این صدمات بهره برداری شود. هرچند شدت بیماری او مانع از تلاش مضاعف جسمی بود و گاهی نیاز به بستری در خانه پیدا می کرد ولی با همه این اوصاف، مسئولیت یک موسسه پژوهشی در زمینه درمان اختلالات ناشی از تجاوزهای زمان جنگ به وسیله سایکودرام یا داستان پردازیِ درمانی را بر عهده گرفت. خاطرات زنان و دختران زیادی که در جریان حمله مهاجمین و غارت و تجاوز آنها به برخی شهرهای جنوب و غرب کشور، دچار آسیب شدید روانی شده بودند و بعضا از خانواده خود جدا افتاده بودند یا تقریبا تمام اعضای خانواده را از دست داده بودند، در مجموعه ای گردآوری و بدون ذکر نام راویان آنها منتشر می شد و از این طریق بار روانی این همه مشکلات با در میان گذاشتن آنها با سایر مردم به شکل ناشناس تا حدی به قربانیان کمک می کرد که با شرایط خود کنار بیایند. برای او یک جور حس شعف آور و رضایت خاطر ایجاد می کرد. النا و ایلیا به فاصله دو سال از هم دبیرستان را تمام کردند و با توجه به آشنایانی که در دوران تحصیل در روسیه پیدا کرده بودند، برای ادامه تحصیلات دانشگاهی به مسکو و سن پترزبورگ اعزام شدند. بعدها، همانجا ماندند و برای خود کسب و کاری دست و پا کردند. آیدا هم در شانزده سالگی مورد توجه استاد موسیقی اش قرار گرفت که به صورت موقت از پاریس برای انجام کارهایی به ایران آمده بود و هرچند خودش راضی به وصلت دختر کوچولوی عزیز کرده اش در این سن و سال نبود ولی وقتی رضایت همسر و دخترش را دید با دلخوری به این ازدواج تن داد. روزی که به فرودگاه رفتند تا دختر و دامادشان را به مقصد فرانسه بدرقه کنند، برایش محرز شده بود که دیدن بچه ها با آن حال و روز جسمی که داشت به این زودی ها و شاید تا آخر عمر میسر نخواهد شد. میدانست که دیگر فقط او مانده و ناهید، مثل همان روز اول آشنایی. حالا دیگر برای تسکین دردهای این جسم رنجور نیاز مستمر به نوازشهای همسر مهربانش داشت. ناهید در تمام طول مدت زندگی زناشویی شان، آرام و سرشار از گذشت بود. وقتی او کارش را به طور حرفه ای با داستان نویسی آغاز کرد، ناهید برای رسیدگی به فرزندانشان تقریبا خانه نشین شد. هر دو می دانستند که اگر به لحاظ ذوق و استعداد از او برتر نبود، البته کمتر هم نبود و شاید میتوانست او هم نویسنده موفقی شود. البته گهگاهی در دفتر اشعار خود، این ذوق را جاری می کرد. شعرهای نابی که هر خواننده عاشقی را به وجد می آورد. سبکش خیلی شبیه فروغ بود. همانطور آزاد و رها و متهور. زنانگی بسیار ظریفی در رقص واژگانش موج می زد. ولی افسوس که این‌خوشبختی ها دیری نپایید. اوایل از تاری دید چشم شروع شد و بعد کم کم نوبت به سردردهای بی دلیل و کشنده رسید. با یکی از دوستان پزشک که در محافل شعرخوانی با هم نشست و برخاست داشتند، موضوع را در میان گذاشت و از طریق او به یک متخصص مغز و اعصاب که استاد این دوست دکتر بود، خارج از نوبت معرفی شد و پس از ویزیت و عکسبرداری و آزمایشات، وجود یک تومور بدخیم در بخشی از مغز تشخیص داده شد. روزی که نتیجه را از آقای دکتر شنید، دنیا دور سرش می چرخید. همیشه فکر می کرد اگر روزی قرار به رفتن باشد او با این ریه های مریضِ درگیر طی این چند سال قطعا زودتر خواهد رفت. ناهید در ظاهر هیچ علامتی از ناخوشی نداشت. صحیح و سالم و البته جوانتر از او بود. پس چه دلیلی داشت که یک دفعه سر و کله این غده شوم پیدا شود و زندگی آنها را از این رو به آن رو کند؟ ولی چه می شود کرد که روزگار برای پیشبرد مقاصد خود به کسی حساب پس نمی دهد. از زمان تشخیص تا آماده شدن برای جراحی که البته از قبل به آنها اعلام شد که عمل پرریسکی خواهد بود، شش ماه طول نکشید. روزی که روی تخت بیمارستان به سوی اتاق جراحی عازم بود، لبخند تلخی بر گوشه لب ناهید نقش بسته بود. با نگاهش به او وصیت می کرد که اگر زنده از آنجا بیرون نیامدم، مراقب خودت و بچه ها باش. گویی آرزو و خواسته دیگری برایش نمانده بود که فقط و فقط به خودش مربوط باشد. انگار تمام چیزهایی که در زندگی یک زن میتواند از خدا و طبیعت بخواهد، گرفته بود. شوهر خوب، عشق پاک، فرزندان سالم و صالح، یک زندگی نسبتا رو براه و حالا تنها نگرانی، بدون پرستار ماندن مرد زندگی اش بعد از او! چشمان خیسش را طوری که ناهید متوجه نشود به سمت پنجره برگرداند و با آستین کتش پاک کرد. برگشت و لبخندی زد و زیر لب گفت منتظرت می مانم. بخاطر خدا و بچه ها و من برگرد. در بسته شد و او سر جایش خشکید. حالا که از پنجره آپارتمان به آسمان تهران خیره شده بود و این فیلم مستند از ذهنش عبور می کرد، برایش خیلی دردناک بود که او با آن میزان آمادگی پذیرش مرگ، هنوز محکوم به نفس کشیدن بود و همسر نازنینش جوان جوان، فرصت دیدن دوباره زندگی را بعد از جراحی پیدا نکرد. سالها از آن اتفاق تلخ می گذرد، ولی او هر آن منتظر است تا در باز شود و دوباره صدای ناهید را بشنود، بوی عطر او را استشمام کند و او را تنگ در آغوش بگیرد. ولی افسوس که اینها فقط در داستان شدنی است نه در واقعیت زندگی.
مرداد ۹۹ تهران ، کاویان هایل مقدم

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 139 نفر 197 بار خواندند
کاویان هایل مقدم (19 /05/ 1399)   | مسعود مدهوش (21 /05/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا