شعرم چه تلخ گشته چون روزگار تارم
این درد بس کلان است، بر روی خود نیارم
با یاد هر عزیزی، سر می رسد نفس ها
از این قفس چه خوش باد، پرواز در غبارم
در آسمان آبی، باشد که پر گشایم
لختی سبک زَنَم پر تا در رسد بهارم
دنیا که رادمردی در رسم خود ندارد
شاید سرای دیگر، دریابم آن قرارم
خاکم ز هیچ سُفتی، در این مدار دوار
سرگیجه ای از آن هیچ، افتاده در مدارم
این دیده را گشودی بر رنج و خون و محنت
گر کور بودم ای دوست، گل را نبود خارم
یا رب تو آفریدی ما را به مهرورزی
پس این همه پلشتی از چیست ای نگارم
درویش را چو مُنعم بی التفات بیند
خود التفاتی بنمای، کوته کن انتظارم
ظالم که از سر خشم کوبد به طبل ابلیس
بشکن بساط ظلمش، تلخ است روزگارم
فرموده ای تو بر ما، راضی مباش بر ظلم
یا رب تفقدی کن، ظلمت شود شکارم
خون شد بسی در این دل، از رنج بی گناهان
آیا شود که روزی در دل بنفشه کارم؟
دریوزه اند اینان، دینت دهند بر نان
فضل تو است چاره، سلطان و کردگارم
طاغوت سر برآورد بار دگر به رنگی
بر جام شوکرانت، 《هایل》 فتاد کارم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 29 شهریور 1402 20:03
!درود
کاویان هایل مقدم 30 شهریور 1402 09:29
زنده باشید عزیز و عرض ارادت همیشگی
محمد مولوی 29 شهریور 1402 21:51
سلام و عرض ادب دوست ارجمند
تولدتان مبارک
کاویان هایل مقدم 30 شهریور 1402 09:30
سرافراز باشید و بمانید بزرگوار. ممنون از اینکه یادم هستید.
سیاوش دریابار 31 شهریور 1402 15:18
سلام
درود بیکران
بسیار زیبا سروده اید
قلم سبزتان تابنده
موفق باشید
کاویان هایل مقدم 03 مهر 1402 10:40
سپاسگزارم بزرگوار از بنده نوازی شما