3 Stars

اوست خالق هستی

ارسال شده در تاریخ : 13 فروردین 1400 | شماره ثبت : H9415643

ای خدای جمال وجان وجهان / وی که آگه تویی به سر نهان
صاحب قدرت وجلال تویی / مالک بی شریک هر دو جهان
کسب قرب ورضایتت مشکل / قیل وقال و شهادتت آسان
نام تو مرهم دل عشاق / یاد تو بهترین ره درمان
ما همه بندگان درگاهیم / حکم فرما که ما بریم فرمان
گر کنی لحظه ای رها ما را / یا گذاری به حال خود یک آن
کوروَش یا به چاه جهل افتیم / یا شویم سالک رهِ شیطان
دوش با اشتیاق وشور وامید / بعد عمری فلاکت وحرمان
پی یک نکته از حقیقت ناب / می دویدم به هر طرف حیران
تا رسیدم به محفلی روشن / مملو از مردمی پراز ایمان
شیخی آنجا سخنوری می کرد / با دو صد اقتدار و اطمینان
عده ای با محاسنی مغشوش / حلقه کرده به گردِ شیخِ جوان
گوشها باز وچشمها بسته / مشتها با گره ، گشاده دهان
شیخ با آن خطابۀ پر شور / لرزه افکنده بر پیِ ایوان
با تحکم چنان سخن میگفت / همچو فرمانده صف و گردان
هان که ای مؤمنین بپاخیزید / بشتابید ، سوی تیر و کمان
من که بی آیت مسلمانی / گشته بودم به گوشه ای پنهان
لحظه ای بی نفس نظرکردم / به رجزهای شیخِ تلخ زبا ن
خانه از پای بست ویران بود / او به فکر بقای تخت روان
بیمناک و شکسته دل مغبون / دور گشتم ز اهل آن سامان
بگرفتم رهی دگر در پیش / خسته و نا امید ومات و دوان
اوفتادم به کلبه ای در یک / باغ مخروبه ای به فصل خزان
چیره شدخواب وخلسه برجانم / "به طریقی که شرح آن نتوان"
یافتم خویش را برِ پیری / نکته دان و خبیر و خوش الحان
تکیه برشاخه ای زیاس سپید / پای در آب چشمه ای جوشان
تا مرا دید با اشارت گفت / از چه اینگونه گشته ای حیران
پی عقل وکمال می گردی / یا که هستی به فکر فتح جهان
گفتمش کو حقیقت خالص / بِنَما راه فهم آن آسان
پای ازآبِ چشمه کرد برون / ایستاد با صلابت واحسان
آنکی بر گرفت روی از من / به افق خیره گشت آن انسان
زیر لب گفت با کمال وقار / مرد راهی اگر بخوان و بدان
که عدالت نشانۀ حق است / همه جا فارغ از زمان و مکان
آن حقیقت که از ازل بوده / وعدۀ صاف و روشن قرآن
زندگی زیر سایۀ عدل است / حاصل آن تکامل انسان
جامۀ خالص حقیقت را / با عدالت فقط به تن بتوان
نه به جنگ وجدال با اغیار / نه به داغ و درفش فرزندان
گاهِ آخر که عزم رفتن کرد / باز گفت این به چهره ای خندان
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
از تو ای یار من جدا نشوم / تا که درخواهشم رها نشوم
راه تو راه پر فرازو نشیب / ترسم از آنکه آشنا نشوم
کوره راه فریب بسیار است / فهم ده تا که من فنا نشوم
همه جا خیمه ریا بر پاست / چه کنم خواب با ریا نشوم
"من ره کوی عافیت دانم" / بسته به دستِ اغنیا نشوم
سعی دارم که با دلی صافی / موجب رنجش خدا نشوم
سر بسایم به آستان ادب / قانع از حرف نابجا نشوم
دانه کش مور را نیازارم / خارِ راهِ برهنه پا نشوم
درد بر درد او نیفزایم / درد او را اگر دوا نشوم
گر حنای دغل فراوان شد / رنگ بی رنگ آن حنا نشوم
من قسم می خورم که بعد ازاین / بنده قدرت و هوی نشوم
دلخوش ریش ومسجدوتسبیح / مهر وسجاده و دعا نشوم
وارد مجلس شعار و ریا / جمع بی رونق از صفا نشوم
خارچشم ستمگران باشم / درصف خصم اولیا نشوم
بهر آزادگی به جد کوشم / پیرو مکتب جفا نشوم
همره سارقان مال یتیم / همدم دزد بی حیا نشوم
من ره رستگاری چون یابم؟ /تا رها زین همه بلا نشوم؟
پادشاهی محال و نا ممکن / تا به درگاه حق گدا نشوم
نشوم بهره مند از مهرش / تا که مؤمن به این ندا نشوم
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
"دوش رفتم به کوی باده فروش" / تا کنم باده ای ز جامش نوش
جمع مستان بدیدم آنجا خوش / چشمِ آنها به دستِ باده فروش
محفلی گرم و روشن وخالص / پر زصافی دلان صافی نوش
"ساقی ماه روی مشکین موی" /ساغرمی به دست ، کوزه به دوش
چرخ می زد میان می نوشان /گرد مجلس نشسته دوشا دوش
چشم ها روشن وحقیقت بین / حلقه عشق ساقی اندر گوش
همه مسرور وشادمان ازآن / همه مستغنی از ذکاوت وهوش
من مغرورعقل وذکر و نماز / باسری پرسؤال وجوش وخروش
بنشستم کنار پیری مست / با دلیل و نزاکت و خاموش
گفتم ای ساکن سرای صفا / صوفی راست گوی راست نیوش
بهرچه جای معبد و محراب / خمِ می جای کرده درآغوش
درک معنا چگونه خواهی کرد / با سری مست و واله ومدهوش
چهره درهم کشید ومحکم گفت/ شو رها زین همه خطوط ونقوش
حکمت و راز را ز سرچشمه / جام می را زدست یاربنوش
"پا به راه طلب نِه از ره عشق" / خرقه از تار و پود نور بپوش
دل و جان شستشو بده با می / تا که گردد قرارگاه سروش
معبد و می نشان معشوق است /پی کسب وصال او می کوش
دستِ تو چون رسد به دامن او / با دلی تیره و سری مغشوش
این بگفت و پیاله را برداشت / خود که نوشید گفت: بریزوبنوش
چون کشیدم به چشم خود دیدم/ یار را دلربا تراز دی و دوش
لب شیرین گشوده با من گفت / بِشِنو، این حدیث عشق به گوش
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
گوش جان بِگُشا که جان شنوی / آنچه نشنیدنی است آن شنوی
گر درآیی به جمع بیداران / رمز عشق از فرشتگان شنوی
محرم آسمانیان گردی / نغمۀ اهل آسمان شنوی
بشنوی آنچه دردلت خواهی / وانچه خواهد دلت همان شنوی
نالۀ عاشقان مسکین را / از فراسوی کهکشان شنوی
رقص بلبل به گِرد گل بینی / نغمه ها از هزارِ جان شنوی
نیمه شب درسکوت بی پایان / بس ترنم زعاشقان شنوی
بی نیاز از حضور در باغی / ساز و آواز باغبان شنوی
ذکر و تسبیح باد و باران را / از بر و برگِ بی زبان شنوی
آیه های متینِ حکمت را / از بهاران و از خزان شنوی
همه ی راز های پنهان را / روشن و خالص و روان شنوی
از حضور شفیع در گذری / خبر از عمق آستان شنوی
آشکار و نهان یکی گردد / صیحۀ خفته در نهان شنوی
تا به جایی رسی زعقل وکمال / کاین حقیقت زهر کران شنوی
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتراز یدش دستی

شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 107 نفر 172 بار خواندند
امیر عاجلو (14 /01/ 1400)   | ولی اله بایبوردی (14 /01/ 1400)   | کاویان هایل مقدم (14 /01/ 1400)   | عنایت کرمی (14 /01/ 1400)   | آرمان مرادی (09 /02/ 1400)   |

رای برای این شعر
امیر عاجلو (14 /01/ 1400)  ولی اله بایبوردی (14 /01/ 1400)  کاویان هایل مقدم (14 /01/ 1400)  آرمان مرادی (09 /02/ 1400)  
تعداد آرا :4


نظر 1

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا