بی تو اندازهء بُت های جهان بد کیشم
شیوهء مستی و رندی نرود از پیشم
در ره عشق تو نیکو صفتان وا ماندند
(من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم)
صاحب مملکتی بودم و لطفِ قدمت
آنچنان کرد که گویی ز پدر درویشم
گرگِ چشمِ تو شبیخون زدو در گَلّهء ده
همه آگاه شدند جز دل همچون میشم
زده آتش به وجودم ز تو این بی خبری
لیک ترسم خبری از تو زند آتیشم
مانده ام از غم عشق تو چه آید به سرم
در هراسم که کُشم خویش، به دست خویشم
عالمی گرم ز خورشید نگاهش اما...
من هنوز در به در آن نگه ابریشم
نوشدارو برِمن هیچ ندارد اثری
من شفا یافتهء نیشِ لبِ سَمیشم
عجبی نیست که هر دَم بِدهم جان به رَهش
چون به امید دَمِ نابِ مسیحاییشم
خشک شد بستر این رود و چو(نی) زار شدم
نَم باران تو کافیست ، که من جاریشم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 29 تیر 1401 10:31
لطیف و دلنشین
وحید علیزاده نیشابوری 29 تیر 1401 14:57
ممنون از حضور پر مهرتون