چرا با من تو اینقد بیوفایی
چرا هرشب ز دستانم جدایی
چرا چشمم به چشمانت نمیخورد
چرا هرگز نمیپرسی کجایی
در این زندان عشقت من اسیرم
چرا از من نمیگیری سراغی
ز عادت میخزیدم در خیالات
به واقع من ندیدم چون بیایی
درونم شک و تردیدها زیاد است
ولی هرگز نمیگویم سوالی
من آن مجنون چشمان تو هستم
چرا حتّی نمیخواهی بدانی
به پایانش رسید این شعر امّا
چرا یک بیت از آن را هم نخواندی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 21 اردیبهشت 1402 19:17
لطیف و دلنشین
بهاالدین داودپور 22 اردیبهشت 1402 16:39
درودشاعرگرامی زیبابود