کفش قرمز

کفش های قرمز،،
پریسا هرشب هنگام خواب یادکفشهای قرمزی که پشت ویترین کفش فروشی دیده بود می افتاد،، یک روز عصر پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش قرمز که یک گل بزرگ روی آن بود، افتاد.آه بلندی کشید و به کفشها نگاه هم نکرد, قیمتش چند تومانی از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت کفش هایم کهنه شده اند، برایم کفش بخرید . بعد از شام پدرش چند اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا با مادرت بروید و آن کفش را برایت بخر،،،
آنشب پری تا صبح خواب کفش قرمز را دید که با یک دامن مشکی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ کفش قرمز بپوشی و با سلیقه ی خودش برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، شب پریسا خواب دید، همان کفش قرمز رنگ را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. سال ها بعد وقتی,با مردزندگی اش به خرید رفته بودند؛ کفش قرمز زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل پری برای کفش پر کشید, به همسرش گفت:چه کفش قشنگی میشه این کفش را بخریم؟
همسرش خنده ای از سر تمسخرکرد و گفت: خیلی رنگش سبک است ، برای یک خانم متاهل جلف و زشته.پریسا چیزی نگفت فقط لبهایش، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش قرمز و رنگ روشن نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با علی در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش قرمز اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل پریسا را برد. به علی گفت: بریم این کفش رابپوشم ببینم،چطوره،به پای من میاد، علی اخمی کرد و گفت: با این کفش چگونه رویت میشود به خانه پدر زن پسرمان برویم!!! این بار حتی لبهای پریسا هم نتوانست بخندد. غمگین شد، از این حرفا خسته شده بود،، ولی او یک زن بودو عده ای پوشیدن بعضی لباس ها وکفش ها را برایش جایز نمی دیدند،،
بیست سال دیگر هم همانند برق و باد گذشت،پری قصه ما در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دخترکی زیبا،با چشمانی آبی به رنگ دریا و گیسوانی بور و بلند بود،باشادمانی شرکت میکرد و کادو علاوه برعروسک یک جفت کفش قرمز زیبا هم میخرید. این را تمام فامیل دوست و آشنایش میدانستند و هر کس علتش را می پرسید پریسا میخندید و می گفت: کفش قرمز شانس می آورد،
آن شب، در جشن تولد بیست سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای مادرش میگذاشت گفت: مامان برات کفش خریدم که شانس میاره.
بالاخره پریسا در سن هفتاد سالگی، کفش قرمز پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
پری آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای قرمز ش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهایش را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن مشکی هم میخرم،
تو دوست من چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گزاشتی،،#آذریان

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 67 نفر 130 بار خواندند
سعید آریا (25 /01/ 1402)   | بهروز عسکری (28 /01/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا