تو به عمد
رویا هایت را جا گذاشتی
تامن -که امانت دارخوبی ا م
فقط سکوت کنم.
حواسم هست!
می خواهم در غیاب تو
سالها شاعری کنم و
شاید -بعد ها کسی پرسید
که من چه کشیده ا م!
گاه
به سالهای دور که فکر می کنم می خواهم
در گوشه ای
در کنار باغی
ریحانی بکارم و
بجای همه ی کبوتران باغ
رویاهای شیرین ببینم و
پشت برگهای نارنج
پنهان شوم و -زیر لب- اوازی زمزمه کنم.
...
تو دختر صبحی
گاهی هستی و
گاهی هم نه!
...
اما
امروز منتظرم باش
حوالی ساعت ۵عصر
روبروی انجا - همانجایی که خودت می دانی
یادت باشد
باران هم اگر بارید
منتظرم بمان!!!!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 09 اردیبهشت 1402 09:42
لطیف و دلنشین