پَسْگفتاری به گُفتارِ زندگی (بخش نخست) (اتیمولوژی علمی و عملی زندگی ) به قلم: عابدین پاپی(آرام)

آغاز این پَسْگفتار موضوعی به نام زندگی است. اصولاً و به طورحتم و قطعی نمی¬توان تعریف مطلقی از زندگی را ارائه داد چرا که درازمنه ی تاریخ و دامنه ی زبان و فرهنگِ جامعه زندگی درهرزمان و مکانی دارای آیتم ها و روش و شیوه های خاص خود بوده است و بی تردید عُقلای ادب و فلسفه پرسش های بی¬شماری را درباره ی زندگی مطرح نموده¬اند و هرمتفکر و فیلسوفی نظر خودش را با توجه به تحقیق میدانی و ذهنی خویش برای زندگی ارائه نموده است.
فلسفه ی زندگی بسیار پُردامنه و پهناوربوده و این پرسش ها از این قراراست که مثلاً زندگی چه کیستی و چیستی هایی دارد؟ چگونه بدبختی و خوشبختی و عشق و پیری را درک کنیم؟ چگونه اولویت و خواهش های برجسته ی زندگی را تعریف نمائیم؟ چگونه به هویت و اهمیّت زندگی درسیر جامعه و طبیعت پی ببریم؟ محاسن و معایب آن کدامند؟ و زیستن و زیست مندی به چه معناست؟ دراین زمینه نگاه¬ها بسیار متفاوت است و البته درجوانبی وجه اشتراکاتی از حیث معنا و مفهوم و شکل و شیوه وجود دارد به طوری که:«هانری لابوریت» (Henri Laborit) جراح و نوروبیولوژیست فرانسوی می¬گوید:تنها دلیل هستی یک فرد ، زیستن است .
مارتین هایدگر فیلسوف اگزیستانسیالیزم (اصالت وجود) آلمانی درباره¬ی زندگی می¬گوید:جوهرِبودن، دروجودِ دانش¬اش می¬باشد. یعنی اگرخواهید که وجودِ خود را به اثبات برسانید این وجود ریشه و بستگی به وجودِ دانش همین وجود دارد. رنه دکارت فیلسوفِ ذهن گرا و شک اندیش فرانسوی نگاهی دیگر به زندگی دارد چرا که می¬گوید:«زندگی ملموس است هرچند با شک همراه است»وبرای :«گوتفریدلایبنیتس» زندگی بسیار اساسی تر از جواهر آنست یعنی پایه و بنیادی دارد که فراتراز جوهر و سرشت خودش عمل می¬کند. براساس تمامی این تفاسیر که از زندگی از نگاه عُقلای فلسفه و دانش شد در واقع زندگی همان چیزی است که آن را به عینه لمس و تجربه می¬کنیم.
به نظر می¬رسد که زندگی بزرگ تر از هرمقوله و گفتمانی است و این زندگی می¬باشد که هرگونه مقوله یا گفتمانِ اجتماعی را تعیین و مشخص می¬کند. زندگی یک بایستگی دارد که تمامِ افراد به دنبالِ کشف و پردازش به این بایستگی-اند و مهم ترین شایستگی افراد رسیدنِ به همین بایستگی است چرا که هر انسانی به دنبالِ بایدها و نبایدهایی درزندگی است و می¬خواهد که به عمق این بایدها برسد تا که بتواند خودش را به عنوان یک فرد بایسته به جامعه معرفی نماید.
زندگی به دو بخش اختیار و جبر تقسیم می¬شود که دربخش جبر آن، فرد خیلی درامورِ زندگی مختار نیست اما دربخش اختیار می¬تواند انتخاب و اختیار نماید که این اختیار توسطِ عقل صورت می¬پذیرد . عقل انسان درجهتِ اختیار و انتخابِ مطالب ومسائلِ زندگی به عنوان چراغ راهنما عمل می¬کند و می¬تواند شما را در تاریکی های زندگی نجات دهد . همه ی ما با کمک هم به زندگی شکل و شمایل می¬بخشیم و هرکسی ساختمان زندگی خودش را با مواد و مصالح لازمی طرح ریزی و به دایره ی ساختن می¬کشاند.
مهم ترین پرسش درباره ی زندگی همین بس که وقتی به دنیا می¬آئیم به طور ناخودآگاه به دنبالِ درباره گی های زندگی هستیم و می¬خواهیم که فلسفه ی زندگی را فهم و درک نمائیم درواقع این مائیم که به زندگی اهمیت می¬بخشیم و اگر درباره ی معنای زندگی و یا بی معنایی های زندگی ننویسیم و نگوئیم و یا فکر نکنیم ارزش و سنجش زندگی برجسته و خجسته نمی¬شود. معنای زندگی، ما را به سمت و سیاقی معنادار و به سوی منشأ هستی ، طبیعت، هدف زندگی و خود هستی سوق می¬دهد و اصولاً بر پایه ی همین پرسش های محوری و بنیادی می¬باشد که مکتب ها و اندیشه های فکری و فلسفی و هنری و البته دینی و علمی شکل و شمایل به خود می¬گیرد.
بنابر گفته ی :«سنگ فیلسوف یا فلاسفه» زندگی مانند یک داستان است ، آنچه که مهم است بلندی آن نیست بلکه ارزش آنست. رنه دکارت درواقع عقل را برجسته نمود تا ما ارباب و مالک طبیعت باشیم و به سوی تسلط بر تکنیک حرکت کنیم و دریابیم که ادراک و شعور براحساس و تخیّل برتری دارد اگر چه خیلی از معانی زندگی درقالب عقل نمی¬گنجد و بخش عمده¬ای از زندگی هم می¬تواند احساس و عاطفه و حالتی عاشقانه داشته باشد و البته رنه دکارت یک نگاهِ مدرن و پیشرفته به زندگی دارد و می¬خواهد که درزندگی بیشتر غورشویم و به دامنه های فلسفی آن بیشتر پی¬ببریم به طوری که این مهم می¬تواند به اعتبارِ روش علمی شک،شناخت از مکانیسم های اجتماعی و تأکید برعقل ، ما را درراهِ مدرنیته قرار دهد و به ما دراین رهگذرکمک نماید .
آرتورشوپنهاور فیلسوف آلمانی و متفکر و صاحبِ نظریه ی اصالت اراده نیز درباره ی زندگی چنان می¬گویدکه:«کسی که فکر نمی¬کند یک حیوان است زیرادغدغه ی بنیادی زندگی انسانی، درک معنای آنست و بی شک تا به معنای زندگی پی نبریم در واقع تفاوتی با رویکرد حیوانات نسبتِ به زندگی نداریم و این معنای زندگی است که ما را به تأمل و تفقد وا می¬دارد تا خودمان را از سایر موجودات مجزا سازیم.» باروخ اسپینوزا فیلسوف معروف هلندی با رویکردی خردگرا و تجربه گرایی درباره ی زندگی می¬گوید:«ما باید درپی خوبی و امر نیکی باشیم تا با دسترسی به آن درشادی مداوم قراربگیریم.» بنابراین نگاه نیک و مثبت به زندگی هم می¬تواند ما را به سمت شادی و شادکامی سوق دهد و من احساس می¬کنم هر نگاهی به زندگی داشته باشیم در واقع همان نگاه درزندگی ما اتفاق می¬افتد مثلاً شما اگر به زندگی نگاهی امیدوارانه و صبورانه داشته باشید همین نگاه اتفاق خواهد افتاد و اگر نگاهِ ما منفی و مخرب باشد و به زندگی ناامید باشیم چیزی جز پی آمدی ناامید کننده دربرنخواهد داشت.
فردریش نیچه فیلسوف نیهیلیسم آلمانی درپی دادنِ معنا به زندگی خود بود که البته هرکسی باید به زندگی خودش معنا دهد و بعداً به زندگی دیگران هم بایستی معنا داد و این دیگری درمتن شما زمانی شکل می¬گیردکه شما معنای واقعی خودتان را درزندگی به دست آورده¬اید. درفلسفه ی نیچه نوعی رسالت آزادسازی انسان می¬توان پیدا کرد و این آزادگی مستلزم این است که شما بتوانید فلسفه ی زندگی را در ابعادِ مختلف آنالیز و دکوپاژ نمائید . برای نیچه زندگی یک اراده ی معطوف به قدرت است و درواقع اگر انسان اراده ی معطوف به قدرت نداشته باشد این اراده نمی¬تواند زندگی را اداره نماید.
ما باید به سوی یک انکشاف دائم و آموزنده از معنای زندگی حرکت نمائیم. زندگی را هیچ کسی برای ما تعریف نمی¬کند بلکه این خودمان هستیم که از بدو تولد تا حیات و مرگ باید درپی کشفِ تعاریفِ اساسی از زندگی درعمقِ طبیعت و هویتِ جامعه باشیم و درآنجاست که زندگی ما درحیثِ معنا اولویت پیدا می¬کند. زندگی نه یک مکانیسم ابدی است و نه یک دینامیسم همیشگی است که همه چیز را به سوی یک گسترش و پرورش خاص سوق دهد بلکه یک فرمالیسم تکنیکال است که فرم های خود را از بطنِ همین تکنیک ها که بانی آن خودِ فرد است دریافت می¬کند.ایمانوئل کانت فیلسوفِ عقل گرای آلمانی و فیلسوفِ عصرِروشنگری درباره ی زندگی جمله ی خوبی دارد که می¬گوید:«پیروی از وظیفه ،همان آزادی است.» دراین جا وظیفه ی همان زندگی است چرا که وظیفه ی ما همه زندگی کردن است و باید ازاین وظیفه پیروی و تبعیّت نمائیم.
استفاده و بهره برداری از آزادی همانا دادنِ معنا به زندگی از شاخصه ها و شاکله های متعدد و متفاوت است و تا زمانی که این معنا را در خود و خویشتنِ خود جستجو و دریافت نکنیم در واقع درزندگی به این سو و آن سو پرتاپ می¬شویم و زیرِ یوغِ پوسیون ها و هیجان ها باقی خواهیم ماند و بی شک یا به یک سوژه تبدیل می¬شویم که این سوژه ما را به حرکت وا می¬دارد تا که به معنای زندگی دست یابیم و یا به یک بَرده تبدیل می¬شویم که همیشه معانی زندگی را از صاحبان قدرت دریافت می¬کنیم و ازخودمان هرگز لباسِ معنایی از زندگی برتن نداریم!
به نظرم آدمی برای زیستنِ درجهانِ معنا نیازمند دلیل است و باید به خود بفهمانیم که برای چه هدفی و چه جامعه هدفی تلاش می¬کنیم و اگر این:«برای» نباشد انسان از جهت دهی به فعالیت های روزمره ی خود ناتوان وعقیم می¬ماند و جالب اینجاست که همه ی سخن ما برسراین است که این:«برای» را از کجا می¬¬توان دریافت کرد؟ آیا این «برای» در ساختار طبیعت نهاده شده و باید آن را جستجو و کشف کرد؟ و یا اینکه این«برای» عینیتی نداشته و تنها وابسته به شخص بوده و هرکس باید یک:«برای» برای زندگی خود تعریف کند؟ به نظرم «برای» را باید خودِ افراد براساسِ تجارب تقلیدی و تجارب تحقیقی کشف نمایند.انسان می¬تواند براساسِ کُهن الگوها که درطبیعت و جامعه وجود دارند و درمتن ها و بطن های تاریخ به آن ها اشاره شده زندگی خودش را پیدا کند. همه ی ما تابعِ تجارب هستیم و هیچ کسی بدون مشاهده و تعلیم و تربیت و درواقع آموختن و آموزش نمی¬تواند به این برای دست یابد . من باید فهم و درک داشته باشم که برای چه چیز و یا چه چیزهایی و یا چه کسانی و یا چه اهدافی و یا جامعه هدفی رندگی می¬کنم و البته این برای به سهولت به دست نمی¬آید بلکه در سیر زمان و دیرِمکان و با تجربه ی طول و عرض زندگی در ابعاد و مقاطع مختلف حاصل می¬شود. زندگی یک اصالتِ وجود دارد و یک اصالت موجود.
اصالت وجود آن دربطن طبیعت و جامعه تعریف شده است و شما می¬توانید از نسخه ی اصلی کپی برداری نمائید اما اصالتِ موجود آن را خودتان باید بسازید. انسان به وجود می¬آید و بعد موجودیت پیدا می¬کند که این موجودیت را خود افراد به دست می¬آورند . هیچ کسی مسئول موجودیت شما نیست و بایستی خودتان براساس تعاریفی که از وجود مطلق و وجود نسبی دارید این موجودیت را به دایره بایش و نمایش و حتی پردازش بکشانید و آنجاست که به ذات و سرشتِ وجودی خود درزندگی پی می¬برید و پیامدگون به گونه های آن توجه می-کنید .
درباره ی زندگی فکر آدم را سئولات خطیری احاطه می¬کند و کمتر کسی وجود دارد که این سئوال را از خود یا دیگران نکرده باشد که هدف ازآفرینش ما چه بوده؟ همواره گروهی از دنیا می¬روند و طیفِ دیگر متولد می¬شوند و این قانون انتقال تا ابد درذاتِ طبیعت وجود دارد و تنها جمادات هستند که درنوع خود کمتر دچار تغییر و یا تحول می¬شوند ولی آن ها نیز به نوبه خویش و درشکل خود زایش و مرگ دارند به مانند فصول سال و یا درختان و رودها که می¬میرند و دوباره زنده می¬شوند. پس زندگی یعنی پارفت(رفت و آمد) درمیان دو سوژه ی حیات و مرگ که مدام درحالِ تکرار است .
بعضی انسان ها برای همیشه خاموش و فراموش می¬شوند و برخی دیگر جاودانگی دارند و این ها همان معنا و معانی زندگی اند که ایجاد می¬شوند .ماتریالیست ها درتفکرِاصالتِ ماده معتقدند که ماده و طبیعت اصلاً عقل و شعوری ندارند که هدفی داشته باشند که به نظرم چنین نیست چرا که نباتات و جمادات هم دارای شعور و آگاهی اند و هیچ چیزی بدون آگاهی خلق نشده است و به همین خاطر است که دو مسئله ی پوچی و کوچی پیش می¬آید که زندگی ماتریالیستی نوعی زندگی پوچ و بی معناست و مرگ نیز به معنی کوچ است و البته هیچ کسی هم هنوز زنده نشده تا که معنای مرگ را برای ما تعریف نماید ولی از نگاهِ یک خداباور و کسی که اعتقاد به وجود و عالمِ معرفت دارد زندگی نه کوچی است و نه پوچی بلکه زندگی آکنده از حیات و جاودانگی و پاداش است.
هرکسی به اندازه ی تلاش ِخود دراین جهان پاداش می¬گیرد و برخی دیگر درجهانِ معنوی پاداش خود را می¬گیرند که باید دراین دنیا آزمایش و امتحانات خود را پس دهند. برای یک فردِ ماتریالیسم و مادی گرا زندگی در همین دنیا تعریف می¬شود و تمام مطالبات خودش را درهمین دنیا جستجو می¬کند اما برای افراد معرفت شناس و خدا شناس زندگی دارای ابعادی فراتر از مادیات و این دنیاست و به اصطلاح دنیا مزرعه ی آخرت است باید دراین جا کاشت و درآن دنیا برداشت نمود. به نظرمی¬رسد که هدف از آفرینش انسان تکامل بوده و این سیرِ تکاملی با خود فراز و فرودهایی به همراه دارد .
انسان باید تمام لحظات عمر خود را درراهِ هدفش سپری کند و به همه ی ثانیه ها و ساعت ها توجه داشته باشد تا که از معنای واقعی زندگی جا نماند. مسائل مهمی برای فلسفه ی زندگی طراحی شده و مکاتب گوناگونی چه فلسفی و چه دینی و علمی وجود دارند که قابوسِ زندگی را درهمه ی ابعاد به دایره ی نقد و بررسی برده¬اند اما به نظرم زندگی هر انسانی بستگی به نوعِ زبان، فرهنگ، تاریخ و تفکر و ایدئولوژی و حتی سلایقِ روحی و علایقِ رفتاری آن هم دارد . زندگی یک فردِ آفریقایی با زندگی یک فردِ اروپایی بسیار متفاوت است چرا که زبان و آموزش و نوع زیست مندی ها متفاوت است.
زندگی یک عرب درعربستان با یک عرب در قطر یا امارات هم متفاوت است چرا که شیوه و روشِ زندگی این دو تابعِ محیط و زبان و حتی باورداشت ها و کاشت هایی است که با یکدیگر متفاوت و همخوانی ندارند. زندگی آنقدر پیچیده و جادویی است که حتی نمی¬توان یک زندگی مشترک و مثلِ هم را برای دو فرزند که ازیک شکم مادر زاده می¬شوند تعریف نمود چرا که محیطِ پیرامون و شرایطِ اجتماعی و سیاسی و حتی نوع بافتارهای اجتماعی در انتخاب زندگی این دو فرزند همگون تأثیر فراوان دارد.حتی زندگی من به عنوان فرزند با مادرم درتفاوت عمده است زیرا که مادرمن مربوطِ به یک نسل است و من زاده ی نسل و زمانِ دیگری هستم و این زمان است که برای ما تصمیم می¬گیرد که چگونه در زندگی و با مردم موجودِ در زندگی رفتار کنیم.
زندگی برای خود فرد می¬تواند درشاکله های متفاوتی خودش را نشان دهد یعنی می¬خواهم بگویم که زندگی خود فرد هم با فرد صادق نیست و ممکن است که دریک برهه¬ای از زمان با او صادق باشد و درادوار دیگری کاملاً چهره ی دروغی را از خود به نمایش بگذارد. به هرحال، نتیجه می¬گیریم که داستانِ زندگی من اگر چه یک داستان واقعی است اما خود ِاین داستانِ واقعی آکنده از خیال و تصورهم هست و این که درهر برهه¬ای از زندگی من و تو و ایشان اتفاقاتی می¬افتد این به منزله ی همان است که زندگی یک چهره ی ندارد بلکه هزار چهره دارد که هرچهره¬ای دریک زمان مشخص خودش را نشان می¬دهد . زندگی هر لحظه تغییر رنگ و لباس می¬دهد چرا که تابع لحظه هاست . به قول استاد راهی خرم آبادی:
هر صبح دم سر می زند خورشید از مشرق ولی
هرگز مکرر نیست چون هرروز روزِ دیگری است!
میلیون ها سال است که خورشید از مشرق طلوع می¬کند و درمغرب دردامان غروب قرار می¬گیرد و شاید تصورخیلی ها این باشد که طلوع و غروب زندگی تکراری است، اما با کمی تأمل و تفقد درچرخش زمان درمی¬یابیم که هر طلوعی نشان از روز دیگر با ساختار و مؤلفه های دیگری است. با چشمِ سَرْ(عقل) اگر به مسئله نگاه کنیم شاید چنین تصور شود که این طلوع تکراری است اما وقتی با چشمِ دل به این فرآیند نگاه می¬کنیم درواقع آنچه که یافت و دریافت از طلوع خورشید می¬شود آن است که هر طلوعی به رنگ و بافتار متفاوتی است.
اگر طلوع خورشید تکراری می¬بود پس این همه تغییر از زمان و تاریخ رخ نمی¬داد. تغییر و تحول مهم ترین فلسفه ی جهان هستی است چرا که خودِ آسمان همیشه به یک حال و نشان عمل نمی¬کند چرا که گاهی صاف و آبی است و گاهی هم ابری است و درزمانِ دیگری بارانی است. گاهی هوا بسیار سرد و یخبندان است و گاه هم معتدل است و درزمانی دیگر هوا بسیارگرم و شرجی است.
بنابراین زندگی هم مثل آسمان و فصول سال است و در هر زمان و فصلی خودش را با مؤلفه های متفاوتی نشان می¬دهد. تولدِ آدم ها به معنی گام درمسیر زندگی است و زیستن مهم ترین فلسفه آدمی است که برای این زیستن باید تلاش و کوشش کرد و حتی ممکن است برای همین زیستن آدم جانِ خودش را هم ازدست بدهد. زندگی هم آسیب دارد و هم سرآشیب. آسیب به این معنا که درذاتِ زندگی چیزی به نام مبارزه تعریف و نهادینه شده و آدم ها باید با زندگی مبارزه نمایند و مسلماً آدم درمبارزه حتماً آسیب می¬بیند و سرآشیب به معنی این که به همان اندازه که سربلندی و فراز دارد به همان قدر هم سرآشیبی و فرود دارد. زندگی جبر است و دردلِ همین جبر است که آدم به اختیار و انتخاب می¬رسد. یک دایره ی جبرگون است که آدم ها زیست تجربی و تجربه ی زیستی خود را درهمین دایره به دست می¬آورند. به قول حضرت حافظ:
آسوده بر کنار چو پرگار می¬شدم
دوران چو نقطه عاقبتم درمیان گرفت
پرگار درواقع آسوده به کناری است و اگر بحث کشیدنِ دایره نباشد هرگز به میدان نمی¬آید و اصولاً این دوران است که پرگار را وادار می¬کند تا که به میدان بیاید و یک نقطه ی مشخص را انتخاب کند و تن به کشیدنِ دایره بدهد . آدم ها درزندگی مانند همین پرگار هستند که دوران آن ها را در دام می¬اندازد و از این نگاه هرآدمی به دنبالِ کشیدنِ دوران زندگی خودش است و دیر یا زود وارد این دایره می¬شود. آدم نقطه آغاز زندگی را خودش طراحی می¬کند .
عاقبتِ آدم ها به دست همان نقطه¬ای است که خودش به عنوان مرکز ثقلِ کار قرارمی¬گیرد و دایره را طراحی می-کند.دوران همان زندگی است که به دست خودِ آدم طراحی می¬شود و شما به دست خودتان در دامِ این دایره می-افتید.کارپرگارکشیدن دایره است و هر جایی که قرار بگیرد همانجا نقطه به وجود می¬آید و بر معیارِ همان نقطه دایره را می¬کِشد.دیگر نکته این که : درست است که زندگی از پنج حرف تشکیل شده است اما دریایی آکنده از تعریف و معانی درخود دارد. برای بسیاری از مردم، زندگی معانی زیر را دارد:
زندگی یک مبارزه دائمی نیست اما باید مواظب بود که گولِ گاردهای آن را نخوریم.
زندگی بالا رفتن از یک کوه است ولی ممکن است مثل بال های یک عقاب هم باشد.
زندگی مثل یک کاغذ سفید است که شما باید آن را سیاه کنید
زندگی یک رؤیای واقعی است که بیداری خواب ها را می¬بیند.
زندگی مثل یک آهنگ است که بایستی خود ما آن را بسازیم
زندگی تنها چیزی نیست که خود ما آن را می¬سازیم بلکه بعضی وقت ها خودش سازنده است!
زندگی یعنی بدیلی که بی بدیل رقص می¬زند.
زندگی یعنی لحظاتی که هرکدام از این لحظات به مثابه ی یک ساعت ارزش دارند.
زندگی یعنی دانش بعلاوه ی تجربه.
زندگی چتر نیست پناهگاهی بی سقف است
همچنین تأکید مؤکد می¬شود که:
برای داشتن بهترین زندگی باید کارهای زیر را انجام داد:

همیشه مثل یک کودک باشید که جوانی اش را درپیری جشن می-گیرد.
زندگی را آسان اما سخت بگیرید
شاد باشیداما به غم هم توجه کنید
تا می¬توانید خوب را پیدا کنید است تا به خوب ترین برسید
از لحظه های فعلی لذت ببرید و با ساعت ها به جنگ زمان بروید
غصه گذشته را نخورید و به آینده فکر کنید
عشق بورزید و عاشقانه زندگی کنید
به دیگران کمک کنید و تا می توانید دیگران را ببخشید
بدی ها را فراموش کنید و به خودتان خوبی کنید
قدر بهار زندگی را بدانید و زمستان را مسیر زندگی فرض کنید
فصل پائیز را در ذهنتان طراحی کنید تا که بتوانید به فروردین دلتان برسید
با هیچ کسی دشمن نباشید و دوست خوب بگیرید
لبخند را برگونه های خود نقاشی کنید
منتظر گریه های زندگی باشید مثل اشک های آسمان برای زمین
باران را درتنهایی خود فراموش نکنید
مثل رود خروشان باشید و مثل دریا آرام و بی قرار.
مرگ رادشمن خود ندانید ولی با زندگی دوست باشید.
فلسفه چیستی زندگی یعنی نیل به کیستی های زندگی و تا زمانی که کیستی های زندگی را نشناسیم درواقع به چیستی و عمق زندگی پی نخواهیم برد. زندگی جنبه¬ای ازهستی است که فرایندها، اعمال، واکنش ها شامل تولید مثل و متابولیسم را در بر می¬گیرد. تفاوت مهم بین زندگی و مرگ این است که زندگی برای رشد فیزیکی و آگاهانه خود باید انرژی مصرف کند. زندگی چیزی است که رشد می¬کند و درنهایت می¬میرد، بدین معنی که تولید مثل و آگاهیش متوقف می¬شود. به عنوان مثال آیا می¬توانیم بگوییم ویروس ها، شناخته شده هستند؟ بله تا آنجا که به محرک ها واکنش نشان می¬دهند؛ اما اساساً زنده هستند، زیرا تکثیر و رشدمی¬کنند.
کامپیوترها زنده نیستند، زیرا حتی اگر آنها بتوانند درک کنند، از نظر بیولوژیکی رشدی ندارند و تولید مثل نمی¬کنند. این شناخت نیست که زندگی را تعیین می¬کند: پس ازآن، مرگ مانع تکثیر و تکامل می¬شود؛ مرگ تنها مربوط به موجودات زنده است. نوع رویکردها به زندگی مختلف است به طوری که برخی رویکرد فلسفی به زندگی دارند و بعضی رویکردی اجتماعی و سیاسی به زندگی دارند و برخی دیگر کلاً زندگی را درهنر خلاصه می¬ کنند و اهمیّت هنر را بالاتر از هر زندِگانی می¬دانند و البته برخی از عُقلای علم و دانش نگاهی علمی به زندگی دارند و اصولاً زندگی را علم می¬دانند و با پارامترهای علمی زندگی را بررسی می¬کنند به گونه¬ای که درباره زندگی چنین می¬گویند که زندگی خود سازمان شیمیایی است که خودش تکثیرمی¬شود و از ویژگی های تکامل یافته عبور می¬کند که به صورت رمزگذاری شده در DNA موجوداست.
واژه ی ترمودینامیک، می¬تواند افت موضعی و یا بی¬نظمی را کاهش دهد، به معنی نقص موضعی قانون سوم ترمودینامیک.موضوع زندگی واقعا چیست؟ دو نظریه وجود دارد، زندگی نتیجه تصادفی قوانین فیزیک درجهان و بی هدف است و یا مرحله¬ای است که با قصد و هدف طراحی شده است. اعتقاد برآن است که زندگی به صورت مرحله¬ای به حیات خود ادامه می¬دهد و نهایتی دربی نهایت دارد. وضعیّت فعلی زندگی چنان ناپایدار و توسعه نیافته است که نمی¬توان گفت این به معنی نهایت آن جلوه می نماید که آغاز درآغاز است. اصولاً زندگی درحالِ آزمایش و یا خودِ«آزمایش» است، زیرا طبیعت و فرگشتِ تکاملی زندگی نشان می¬دهد که آینده زندگی شناخته¬ای ناشناخته است؛ بنابراین، جهان هدف و جامعه هدفی دارد و برای این اهداف میلیون ها سال است که درحالِ مبارزه است و اصولاً نوعی آزمایش است که بایستی نتیجه طبیعی و قانونی این آزمایش کشف شود. زندگی هرچه قدرجلو می¬رود به یافته و دریافته های جدیدی دست می¬یابد که این یافته ها و دریافته ها به وسیله ی همین آزمایش به دست می¬آیند.
حالا نتیجه چه خواهد بود؟ اگر همانطور که بسیاری از فیزیکدانان درحال حاضر بر این باورند که جهان بر اساس اطلاعاتی بوجود آمده است، پس استفاده از تمام منابع جهان دریک فرآیند تکاملی عظیم می¬تواند نتیجه قابل توجهی برای هوشمندی کافی جهت ایجاد جهان در اولین مرحله باشد. در نتیجه ی این تفسیر، زندگی در نهایت همه منابع فیزیکی جهان را به یک هوش خودآگاهانه اختصاص خواهد داد که به نوبه خود می¬تواند با خالق ارتباط برقرار کند.اگر چه ارتباطِ با خالق از نگاه فلاسفه ی معرفت شناس با علم و دانش و مباحثِ تکنیکال و تیپیکال به دست نمی¬آید. ارتباط با خالق با هوش و هوشِ مصنوعی و صنعت و تکنولوژی تکنیکال و اورجینال و الکترونیکی و فرا الکترونیکی به دست نمی¬آید بلکه آیدتیک (درون بینی ذات شهود) لازم است.
زندگی تجسم خودخواهی است . زندگی خودخواهانه است و البته درآینده به سمت فراخودخواهانه سوق خواهد یافت که هنوز مؤلفه های آن درحالِ بررسی و وارسی هستند و جهانِ پست مدرن تا اندازه¬ای بعضی از این مؤلفه ها را مشخص نموده است و درهرحال به دو صورت خودش را نشان می¬دهد. نخست: تلاش برای بقا و تولید مثل و دیگر تلاش برای فنا و برتری و تثبیت و اقتدار . این تمایل در یک سیستم شیمیایی اتکاتالیتی اقتدارگرا موجود است که ذهن تجسمی، زندگی را تشکیل می¬دهد.هرچیزی که خودش نباشد، پس می¬تواند دیگری باشد و مجموعه¬ای ازدیگران محیط را تشکیل می¬دهند و این مجموعه ای از دیگران که حالتی پلی فونیک هم دارد توسطِ ناتورالیست ها به اثبات رسیده است. به نظرم هر چیزی هم خودش هست و هم دیگران را شکل می¬دهد و درنظام آفرینش و سیستم ارگانیسم طبیعت چنین چیزی قابل تأمل و مشاهده است.
به هرروی، این ارگانیسم باید به طور مخرب از دیگران برای جبران تمایل به تولید مثل استفاده کند، اما در دستیابی به این موضوع، یک مورد اضافی ایجاد می¬کندو درحال حاضر، این هدفی خودخواهانه و وسیله¬ای برای برآورده ساختن این تمایل است. بنابراین، حتی با یک ارگانیسم که میل خود را برآورده می¬کند، رضایت مداوم جهت رسیدن به خواسته ها را سخت ترمی¬کند و باید چنین برداشت مفهومی از طبیعتِ زندگی کرد که صورت دوم زندگی که حسِ برتری طلبی و اقتدار و فرد گرایی را دارد در بطنِ دستگاه ِمفاهمه ی طبیعت بیشتر احساس می¬شود چرا که زندگی به دنبالِ همنشینی و دورهمی نشانه ها درحرکت نیست بلکه فرآیند آن نوعی آلترناتیو بی رحمانه است که حتی می¬توان گفت «زندگی برعلیه زندگی» درحالِ شکل گیری است که این روند به روندِگی بافت و ساخت طبیعت و جامعه کمکِ شایان و کارآمدی نخواهد کرد. البته یک راه حل جزئی برای این معضل هم می¬توان مدنظر داشت که این راهِ حل همان ارتباط ژنتیکی است که این ارتباطِ ژنتیکال درجهت تشکیل موجودیت مستقلی برای جامعه است که البته خودِ ارتباطِ ژنتیکال نیز به مرور زمان با تکرار معنا موجه می¬شود و از طرفی درمسیر نظامِ سرمایه داری قرار می¬گیرد چرا که هر چیزی که ازآن حالتِ اومانیسم معرفتی خارج شود به سمت فرمیکالِ اقتصادی حرکت می¬کند و آنقدر رشد می¬کند که به نوعی ابتذال و نوآوری مخرب و غیر انسانی تبدیل می شود.
بدین ترتیب و روش، مکانیسم زیربنایی تکامل به سمتِ تکرار تجسم امیال در یک محیط پیچیده تر و رقابتی تراجتماعی جهت و سوق می¬یابد و درطی این تکررها وتکرارمعانی، این فرآینداجباری، برخی از اشکال زندگی را در مسیری که پیش می¬برد حل می¬کند و امیال را برای بقا و تولید مثل با توسعه ذهن های پیچیده تر و سازگارتربه وجود می¬آورد که به مرورِ زمان و مکان جوابگوی آن فلسفه ی زندگی به معنی اخص و اکمل نیست.
چه این که، این مورد با تکمیل تجسم شیمیایی پایه سلولی با یک عضو متخصص (هر چند هنوز هم اساس آن شیمیایی است) به دست می¬آید که ما آن را مغز می¬نامیم و به سهولت می¬توانیم به سرعت فرایند سیگنال های الکتریکی را پردازش کنیم و ذهن های پیشرفته می¬توانند داده های گسترده¬ای را با «طراحی» خروجی مشتق شده به منبع زیست محیطی خود، یعنی عمل، جمع آوری و پردازش کنند که البته این مؤلفه ها کم و پیش دردنیای پاتافیزیک که همان دنیایی است که می-خواهد برجهانِ تکمیلی (مدرن) شرحی تکمیلی بنویسد، دیده می¬شود که به نظرم این نه تنها شرحی تکمیلی نیست بلکه نوعی دنیای اُپوخه وار(معلق) را ایجاد می¬کند که پی آمد آن درآینده به نفع بشریت و فرهنگ هم زیستی نیست.
اگر چه یک ارگانیسم همچنان با نیازهای اولیه برای زنده ماندن و تولید مثل به سمت و سیاقی هدایت می¬شود و درعاقبت و با این حال، ممکن است به پیشرفت هایی نیز دست یابد و پیامد آن نیز فرایند خلاق ارگانیسم را به سوی تجربه زیبایی شناختی جهان هدایت¬ ¬کنداما دردراز مدت نمی¬توان برای این روند و سیرعلمی یک کاربست مطلق و کارآمد و جامعه پذیر را فرض و تصور نمود.
با این که همین سیر تکاملی علم که علمی و عملی به نظر می¬آید درجایگاه خودش کاربردی است چرا که این فرصت را به ما می¬دهد که ما در عصرِعلمی به زیست شناسان چشم بدوزیم چرا که دنیایی را برای ما خلق می¬کنند که ما این دنیا را تجربه و ترجمه می¬کنیم که این لمس و مشاهده و خوانش تعاریف زیباتری را از زندگی برای ما تصویر می¬کند و عاقبت این می¬شود که ما درزیبایی این دنیای علمی استحاله شویم اما باز ذهنِ بشر دراین فرآیند هم قانع نمی¬شود و به دنبالِ بایستگی های دیگری دردنیای علم است.
فلسفه ی زندگی درحالِ صیرورت و پوست اندازی است و درهر زمانی خودش را با مؤلفه ها و پارامترهای جدیدتری نشان می-دهد و همیشه برای دانشمندان موضوعی برای مباحثشان وجوددارد و اعتقاد برآن است که درختام به توافق و تفاهمی نیز می¬رسند و اگر بخواهیم تعریفی یا تعاریفی ازدنیای بیولوژیکی داشته باشیم درواقع چیزی شبیه همین است: از نگاهِ علم تعاریف بسیاری برسرِ میز تحقیق وجود دارد از این رو که، زندگی عبارت است از: مولِکول (molecule) هایی که در کنار هم با کیفیت به صورت خودنگهدارنده مرتب شده¬اند.اگر چه این تعریف ممکن است به اهداف زیست شناسان کمک کند، اما به نظر می¬رسد که این فرآیندِ تعریف از زندگی که بیشتر صبغه ی علمی دارد از ایرادتی هم برخوردارباشد. نخست این که: هرگونه تعریف زندگی توسط زیست شناسان، کمی منفعت زیستی بیرونی و حتی سودمندی درونی هم دارد، چرا که جامعیّت آن ضروری است.
ما انسان ها باید خودمان را در طبقه موجودات تک سلولی پیدا کنیم. زندگی خصوصیات مشترک محدود همه ارگانیسم ها، حتی کوچک ترین آن ها است. دوم این که، تعریف علمی زندگی لزوما تعریفی بیرونی است وتصور برآن است که لازم است زندگی را از درون باید شناخت. موجوداتی که دارای ادراک و احساس نیستند معنای زندگی را درک نمی¬کنند و یا حداقل درک و شعور آن ها فرآرونده و تکامل یافته نیست و تقریباً زندگی به همین سهولت قابلِ تعریف علمی نیست همچنان که درتعاریف فلسفی آن نیز هنوز نمی¬توان به یک نگاه مطلق رسید بلکه هنوز تعاریفی که از زندگی می¬شود نسبی است.
سه دیگر، در تعریف علمی، هیچ جایگاهی برای ارزش زندگی وجود ندارد. با این حال، بسیاری می¬گویند که زندگی به راستی ارزش دارد، بدین معنی نیست که انسان ها به زندگی ارزش می¬دهند. با این حال بعضی معتقدند ارزش زندگی ذاتی است و درواقع به تجربی و علمی بودن زندگی ایراداتی گرفته اند و دقیقاً نگاه فلاسفه ی ذات گرا با تجربه گرا کاملاً متفاوت است و آنچه که فلاسفه ی تجربه گرا تنها درمشاهده و عینیّت می¬بینند درواقع فلاسفه ی ذات گرا و معرف گرا به آن اعتقاد ندارند و زندگی را درذاتِ خویش جوهرمند و سرشت گونه می¬پندارند که باید این جوهر را با زیرلایه هایی معرفت شناسانه پیدا کرد.
دیگر نگاه: مسئله زندگی یک هدف کلی است. این یک ایده علمی نیست، عجیب است که از ابزارهای علمی مناسب در صورت وجود، برای شناسایی هر هدف تکاملی مورد استفاده قرارمی¬گیرد بنابراین زندگی برای هرانسانی یک تولد، حیات و پایان دارد و البته از نگاه تئیسم ها زندگی جاودان و دربطن ِخود فلسفه ی جاودانگی دارد. پس هدف از زندگی کردن تنها چه گفتن های زندگی نیستند که برای ما تعیین تکلیف می¬کنند که چگونه گفتن ها و اهداف باینده و سازنده هم بسیار مهم هستند . زندگی درجهانِ معنا، معنا می¬گیرد و جاودانگی آن می¬تواند طبیعت گرایانه باشد یا که معنوی گرا که درعالمی دیگر شما پاداش می¬گیرید و آخرین نگاه برای دانشمندان، زندگی مجموعه¬ای از شرایط و فرآیندهای بیولوژیکی است. با این حال، در همه جا و همیشه، مردم پس از مرگ بیولوژیکی، زندگی دیگری را که نوعی زندگی روحانی است و لزوما وابسته به فیزیک نیست بلکه حالتی متافیزیک را دارد درک کرده¬اند.
تعریف علمی زندگی دراین متن قابل قبول است، اما باید به رویکردهای فلسفی و معرفتی هم توجه داشت و حتا زندگی یک لباسِ اجتماعی و عمومی دارد که باید به رنگِ این لباس هم التفات داشت بنابراین طبعاً درجهانِ هستی و درکل درکُنه موالید چهارگانه یک سلسله موجودات ادراکی و غیر ادراکی، مانندانسان و شاید خداوند وجود دارد به گونه ای که وقتی از خود و محیطِ پیرامون پرسش می¬کنیم که زندگی چیست؟ درواقع باید بدانیم که زندگی همان کیستی و چیستی های ما دربالاترین شکل است. نوعی باور بی¬بدیل است که بی بدیل های ما را رقم می¬زند . شاید که زندگی در بهترین حالت، روح باشد یا همان پدیدارشناسی ذهن هگل باشد: زندگی می¬تواند فعال، ادراکی، حسی، تفکری، هدفمند، با ارزش، اجتماعی، احترام به دیگران، ارتباط و مراقبت باشد و شاید پاسخ به بحث های علمی با این موضوع باشد که مثلاً زندگی چگونه، چطور، چه وقت و کجا شروع به آغازیدن می¬کند و البته همیشه سئوالاتی درذهن ما وجود دارد که هنوز عُقلای فکر و دانش به آن ها جواب نداده¬اند.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 20 نفر 25 بار خواندند

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا