به روز تلخ میخندم برای شب که چشمانت
بود در فال من شاید همان چشمان بارانت
غزلها گفته چشمانت غزلهایی که از دوری
تمام بیتهای آن شده درگیر توفانت
تو باریدی به شبهایی که یادم هست آن شبها
به آغوشی طلب میکردمت با بغض پنهانت
ولی اندوه چشمت را تو پنهان کردی آن لحظه
که سرمه میکشیدی تو به روی موجِ مژگانت
گمان کردی سکوتِ گریه ات را من ندیدم آه
چه کردی با دلم ای مه! شدم ویران ویرانت؟
تو میدانی که امشب ماه هم بغضی نهان دارد؟
کشیده سرمه ی ابری به روی هر دو چشمانت؟
که هق هق دارد امشب ماه با یک رعد می نالد
و می بارد به پشت ابر، چون چشمانِ گریانت
ببین عشقم تو بارانی و بی تایی برای من
بیا! بر دشت آغوشم بزن تا رو به پایانت
بیا چون تو بخندی ماه هم میخندد انگاری
سپیده سبزه میروید از آن لبهای خندانت
#احسان_امیرسالاری
20/7/94 14:35
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 13
طلعت خیاط پیشه 07 آذر 1394 21:14
درود بر شما
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:24
درود و سپاسگزارم از شما
علیرضا خسروی 07 آذر 1394 22:26
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:24
محمد جوکار 08 آذر 1394 00:40
بیا چون تو بخندی ماه هم میخندد انگاری
سپیده سبزه میروید از آن لبهای خندانت
درودت باد جناب امیر سالاری عزیز
خرسندم که میهمان چکامه ای زیبا و دلنشین از احساس و اندیشه ی نابتان شده ام
قلمتان نویسا و مانا
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:25
درود بر شما استاد
خرسندم که میهمان شعرم بودید و به لطف خواندید
مهدی صادقی مود 08 آذر 1394 21:33
درود برشما دوست عزیز
خیلی هم قشنگ
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:25
درود بر شما
سپاس بی نهایت از لطف و مرحمت شما
کمال حسینیان 09 آذر 1394 21:57
گمان کردی سکوتِ گریه ات را من ندیدم آه
چه کردی با دلم ای مه! شدم ویران ویرانت؟
تو میدانی که امشب ماه هم بغضی نهان دارد؟
کشیده سرمه ی ابری به روی هر دو چشمانت؟
که هق هق دارد امشب ماه با یک رعد می نالد
و می بارد به پشت ابر، چون چشمانِ گریانت
درود داداش احسان عزیزم
چقدر صمیمانه و زلال واژه ها را به صف عشق یک سرایش ناب متصل کردید
دستمریزاد و تقدیم تان از حزن نوشته های حزین :
بلای عشق نافرجام ،بساطِ عمر من بر چید
به شامِ تیره ی ماتم ،به جز حسرت مگر بارید ؟
همان لحظه که می رفتی ،چنان آه از دلم بیرون
تنِ بیمار رنجورم، چو تاکی بر خودش پیچید
تو، فالِ قهوه ی تلخی ، بیا ای تلخِ شیرینم
که چشمانم از آن قهوه، شبی راحت نمی خوابید
از آن روزی که چشمانم، بدید آن چشمِ شورانگیز
سرشکِ داغِ خونینی، به روی گونه ام پاشید
من آن دلگیرِ دلگیرم، ولش کن بی خیالِ من
منی که دربدر گشت و ،تمامِ عمر خود نالید
«بزن بر طبل بی عاری» در اوج مستی و حالی
تو رفتی قصۀ خود را، به هر که گفته ام خندید
غمم از چهره معلوم است، به رنگ زرد پاییزی
ولی گویا که او هرگز، چنین غم را نمی فهمید
کمال حسینیان(حزین)
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:28
درود استادم
سپاس از اینکه به مهر میخوانید و شعر نابتان را ارزانی ام کردید
و سپاس از راهنمایی شما (گریه ی ماه پشت ابر) در خلق این شعر
نسرین قلندری 09 آذر 1394 22:50
تو میدانی که امشب ماه هم بغضی نهان دارد؟
کشیده سرمه ی ابری به روی هر دو چشمانت؟
بی نهات زیبا ... درود بر شور نوشتارتان
احسان امیرسالاری 18 آذر 1394 10:28
درود بر شما
به زیبایی خوانده اید و دیده تاراندید
مجتبی جلالتی 21 فروردین 1399 11:23
هزاران درود
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
قلمتان مانا