شد عالمی ویران از آن غوغای دلداری تو
تاب و توان را برده از من شور بیداری تو
در باغ و بستان صحبت از رستن بد آراستن
لامی ز کامت بر نشد لکن زهشیاری تو
مرغان عشق از شوق تو بر جوکناران آمده
با عندلیبان چمن سر مست خماری تو
در گردش گیتی کسان لاف از مروت گر زنند
صم و بکم طالبم بر سوز غمخواری تو
مخمور عشقیم از ازل هشیار از مستانگی
انگشت حیرت بر دهن از سر عیاری تو
خال لبت را بر دلم ننهاده بیمارت شدم
حجت تمام آمد به ما از نقش معماری تو
چندین صباحی گشته چون باد صبا مبهوت تو
دم بسته و بنشسته او حیران ز سیاری تو
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5