دیروز بلایی به سرم آمد و بنشست
چون سوء تفاهم به بَرم آمد و بنشست
انگار که نوبت ز صفِ نان بسپارد
گفتا که فقط یک نفرم آمد و بنشست
تا دید به رویش کَمَکی خنده نمودم ،
بر این سَرَکِ طاس و گَرَم آمد و بنشست
جایی ز کَرَم باز نمودم که بفرما !
تیز آمد و با من ز کَرَم آمد و بنشست
پا کرد دراز از منِ خوش مهر مدد خواست
چون کهنه گدایی به درم آمد و بنشست
*«کم کم به سر مَنِقبت خویش رسید او » :
من در پیِ یک خوش ثمرم ؛ آمد و بنشست
خواهم که یکی کهنه رفیقی به تو گردم
گفتم که خودم کهنه خرم ؛ آمد و بنشست
ماییم که هر خصمِ شری دوست شماریم
چون دوست بُد او در نظرم ؛ آمد و بنشست
شاید که به خود گفت من و طبعِ شرورم !
من یارِ غریبانِ شَرَم ؛ آمد و بنشست
هیزم شکن آمد که زَنَد بر بن و ریشه
بر جانِ شجر چون تبرم آمد و بنشست
اما ز رفیقانِ قدیمی ز رهی دور ،
چون زائرِ پاکی به حرم آمد و بنشست
داروغه به من گفت که امروز چه نقل است ؟
گفتم که : مدد ! در خطرم ؛ آمد و بنشست
باران به سرم آمد و من چتر ندارم !
با باد و نوا دوروبرم آمد و بنشست
یارانِ بلاکش چو سپر گرد هم آیند ،
هر یارِ ولی چون سپرم آمد و بنشست
تا با من و ما چون تو یکی دوست نشیند
انگار که یک شیرِ نَرَم آمد و بنشست
در خانگهِ متحدان عشق به سیرست
عشقی که چنان سیم و زَرم آمد و بنشست
ماییم به صد قلّه اگر متحّد هستیم
پس بادِ موافق به پرم ؛ آمد و بنشست
ای درد بمیر ای تو بلا دور ز من باش
تا یار به راه و به درم آمد و بنشست
تا یار به راه و به دَرَم آمد و بنشست
*******
* مصرعی از یکی از قصاید استاد شهریار به نام « درخرابات »
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5