3 Stars

بلا آمد و بنشست !

ارسال شده در تاریخ : 03 دی 1396 | شماره ثبت : H945794


دیروز بلایی به سرم آمد و بنشست

چون سوء تفاهم به بَرم آمد و بنشست

انگار که نوبت ز صفِ نان بسپارد

گفتا که فقط یک نفرم آمد و بنشست

تا دید به رویش کَمَکی خنده نمودم ،

بر این سَرَکِ طاس و گَرَم آمد و بنشست

جایی ز کَرَم باز نمودم که بفرما !

تیز آمد و با من ز کَرَم آمد و بنشست

پا کرد دراز از منِ خوش مهر مدد خواست

چون کهنه گدایی به درم آمد و بنشست

*«کم کم به سر مَنِقبت خویش رسید او » :

من در پیِ یک خوش ثمرم ؛ آمد و بنشست

خواهم که یکی کهنه رفیقی به تو گردم

گفتم که خودم کهنه خرم ؛ آمد و بنشست

ماییم که هر خصمِ شری دوست شماریم

چون دوست بُد او در نظرم ؛ آمد و بنشست

شاید که به خود گفت من و طبعِ شرورم !

من یارِ غریبانِ شَرَم ؛ آمد و بنشست

هیزم شکن آمد که زَنَد بر بن و ریشه

بر جانِ شجر چون تبرم آمد و بنشست

اما ز رفیقانِ قدیمی ز رهی دور ،

چون زائرِ پاکی به حرم آمد و بنشست

داروغه به من گفت که امروز چه نقل است ؟

گفتم که : مدد ! در خطرم ؛ آمد و بنشست


باران به سرم آمد و من چتر ندارم !

با باد و نوا دوروبرم آمد و بنشست

یارانِ بلاکش چو سپر گرد هم آیند ،

هر یارِ ولی چون سپرم آمد و بنشست

تا با من و ما چون تو یکی دوست نشیند

انگار که یک شیرِ نَرَم آمد و بنشست

در خانگهِ متحدان عشق به سیرست

عشقی که چنان سیم و زَرم آمد و بنشست

ماییم به صد قلّه اگر متحّد هستیم

پس بادِ موافق به پرم ؛ آمد و بنشست

ای درد بمیر ای تو بلا دور ز من باش

تا یار به راه و به درم آمد و بنشست

تا یار به راه و به دَرَم آمد و بنشست
*******
* مصرعی از یکی از قصاید استاد شهریار به نام « درخرابات »

شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 207 نفر 266 بار خواندند
محمد جوکار (05 /10/ 1396)   |

رای برای این شعر
محمد جوکار (05 /10/ 1396)  
تعداد آرا :1


تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا