بیقرارم شبیه شب بوها
در نگاهم سکوت می غلطد
مثل کنج خرابه ای غمگین
بر تنم عنکبوت می غلطد
می نویسم دوباره از بغضم
از سکوتم ستاره می بارد
از نگاهم که غرق در شوق است
اشک غم بی اشاره می بارد
مثل قوهای خسته از پرواز
بر تن برکه ای زمینگیرم
این همان انتهای تقدیرست
صبر کن بی اراده می میرم
موج ها دسته دسته می آیند
که مرا هم شبی به دوش کشند
بنویسند بر تنم شعری
کفنی از غزل به روش کشند
دست تقدیر در خزان گل کرد
مادرم مرد و من یتیم شدم
خواهرم لای بافه ای از غم
بغض کرد و اسیر بیم شدم
بی کسی درد ساده ای بوده
بی کسی انتهای تنهایی است
در دل خود اگر غریب شوی
این همان رد پای تنهایی ست
مرگ آغاز غربت عشق است
شعر دولتسرای آدمها
کشتی غم بدون سکان ست
در کف ناخدای آدم ها
نفسم زاده ی تلاطم هاست
خنده ام بوی زخم غم دارد
بنویسید بر پر قوها
شاعری حسرت قلم دارد
چشم هایم شکنجه ی خواب اند
روی دنیای خنده می بندم
می روم در خودم غزل بشوم
می روم تا به غم بپیوندم
بنویسید درد من شعر است
شاعری خسته پای تقدیرم
من همانم که توی هر بیتم
بازهم بی اشاره می میرم
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۴.۲۵
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 6
علی ملک حسینی 27 تیر 1395 08:57
بسیار زیباست
پرستش مددی 27 تیر 1395 09:50
سپاسگزارم جناب ملک حسینی
حمیدرضا عبدلی 27 تیر 1395 11:27
با درود بانو مددی بسیار عالی
پرستش مددی 27 تیر 1395 20:20
عرض ادب جناب عبدلی
سپاسگزارم
حسن کریمی 27 تیر 1395 22:45
درود بر شما سرکار خانم مددی بس ظریف و لطیف سروده اید موفق باشید
پرستش مددی 29 تیر 1395 13:19
عرض ادب و احترام جناب آقای کریمی
سپاسگزارم از لطف و مهرتان