میرای ماندگار

البته فدا کردن برای چیزهای دست و پاگیر برای هدف بد نیست، اما هدف بدون ارزش انسانی برای من تنها یک مفهوم دارد، نوشتن را کنار بگذارم
(هاینریش بل)
آیا هدف بدون ارزش انسانی درزندگی روزمره اجتماعی ،‌ معنا و مفهمومی می تواند داشته باشد و آیا ارزشمند و قابل ستایش هست؟ هنر ذاتش پاکی ست و ناپاکی را بر نمی تابد و پلیدی ها را در خود می میراند. قطره ای آلوده در دریا هرگز به چشم نمی آید. هنر تافتة جدا بافته از مردم نمی باشد و تا بوده هم کلام آدمیان، از هر طیف و قشری بوده است. هنر پیرفرزانه ایست که با وقار و متانت گپی حکیمانه می زند. گپی صمیمی و بدور از تزویر و ریا و بی آنکه روحی را از کینه و نفرت بخواهد لخت و کند و شلاق بارانش کند. هنر التیام بخش نامرئی دردهائی ست که جامعه را بی صدا می جود. مردمانی که با دردهای آشکار و پنهانی انس گرفته و زیر فشار درد خمیده شده اند. جامعه ی درد زده تاثیراتش را حتما و به هر شکل ممکن در هنرش خواهد گذاشت. شاید هاینریش بل به مرحله بی تفاوتی نسبت به مسائل غیر انسانی می رسید، قلمش را با شهامت می بوسید و می گذاشتش کنار تا روزگاری شرمنده ی تاریخ نباشد. گرد و خاک نیم قرن تجربه ی دستش را می تکاند تا آسوده باشد از عذاب هولناک وجدان که راه گریزی در برابر محکمه ی عادلانه اش نیست. وجدانی صریح که همیشه هوشیار به هر کرداریست. وجدان را هر گاه باور کردیم، درست می شویم. به کنار نهادن قلم برای صاحب قلم عذابی وصف ناشدنی همراه دارد که تحمل این دردِ هدفمند جرات می خواهد. راستی به چه کسانی می توان لقب ( هنرمند) داد؟ آنانی که تنها و تنها درصدد خلق اثرات هنری و ادبی اند ، بی آنکه بتوانند اعتقادات اشان را لحظه ای زندگی کنند؟ یا آنانی که هنرمندانه وار نوشته هایشان را پاک زیسته اند و زبان و دلشان یکصدا شده است؟ واقعا هنر چیست؟ تئوریسین های بزرگی فتواهای جالبی را بیان کرده و به گوش جهانیان رسانده اند و چه اندازه خود به فتواهای اشان وفادار مانده اند ؟! استاد کسائی می گوید: ( هنرمندان دو گروهند، عده ای چسبیده به هنر و عده ای دیگر چکیده ی هنر) هنر فرزندان حقیقی اش را می شناسد، زیرا خود دنیایشان آورد برای جهان. خود می داند چگونه تربیت اشان کند و کی بال و پر برای پریدن بدهد. هنر چه بسا در طول تاریخ به کج راه های کج اندیشی کشانده شد، ولی ذات حقیقی او هیچ تغییری نیافته است. ادبیات با تمامی دردها و ناله ها و باورها از هر قرنی به دیگر قرون سرریز می کند تا نسلهای نیامده و نیمه راه آسوده از کنارش بنوشند و مزه ی هویت را بچشند. تخیل هنرمند، مرزهای جغرافیائی را بی هیچ واهمه ای در هم می شکند. موانع های چیده شده را با حوصله بر می چیند و به سرای هر ذهنی سرک می کشد. ادبیات فجایع هولناک غیر انسانی را به تصویر می کشد برای آینده ای نوین و دور از هیاهو و خون ریزی ، که این مسئله هنوز برای بشر جا نیفتاده است. ادبیات در برابر پلیدی ها نه اینکه تاثیر مستقیم و موفق داشته باشد، بودن و حضورش بی تاثیر هم نبوده است. ادبیات بپا خواست به این امید تا آدمی آدمیت کند و انسانیت انسانها را محفوظ بدارد. نوشتن را به کنار نهادن هزاران بار بهتر از خودسانسوری و خیانت به مردم و دروغ نوشتن است. نباید نوشت برای نام و نان که هر دو گذراست. صداقت ، ماندگاری در پی دارد. ادبیات هشداری ست برای نحوه ی بودن، ‌برای یافتن هویت جهانی و ملی ، خود از لایه های زیرین جامعه،‌ از کنار و گوشه های شهر،‌ از میان خود زندگی آدمیان خلق شده است. این مردمان پرسه زن آفریننده ی حقیقی ادبیات و شاهکارهای جهانی هستند. شاهکارهای ادبی را همین مردم روزگاری ، در خفا زیسته اند و قلمی جسور زندگی اشان را با آمیزش هوشمندانه تخیل بازآفرینی کرده اند. می توان قالب های فشرده و کوچک را در هم شکست. با مشت دیوار کهنه ی سنت را فرو ریخت و کهنه ترین حرفها را با تازه ترین شکل و زبان فریاد کرد. اما چه حرفی؟! این همه حرف در تاریخ مکتوب شده و نتیجه و بازتاب این همه دست نوشته ها چیست؟ حرفهائی که مشام را می آزارد و بوی کهنگی و تکرار می دهد؟ هر پنداره ای که انگاره ای است سوزان قابل تقدیر و ستایش نیست. آن پنداره ای مقدس است که در خدمت حقیقت روز باشد، چرا که فردا حقیقت تلخ تری به همراه خواهد داشت. هدفی که بوی نام و نان و خودستائی بدهد، از صفحه تاریخ زدوده خواهد شد و ماندگار نخواهد بود. آلبر کامو می گوید: ( شاهکارهای ادبی در کنار و گوشه های کافه ها خلق شده اند) چرا کافه؟ محل و مکانی برای فرو خزیدن در لاک تنهائی خویش، گم شدن در پستوی تاریک تنیده ی خود که بوی پوسیدگی و کپک می دهد، تجدید خاطراتی دردآور و گزنده. انسانهای کافه نشین خودِ‌ دردند. انسانهائی سرخورده که احساس گم بودن می کنند.بی نام و نشان جهان اند. درمانده اززندگی روزمره و کسالت بار و تهوع آور، که پذیرای هیچ تنوعی نیست. شناور در خلائی بزرگ که احساس پوچی می جودشان. غریبه ای اند مابین هم. انسانهای کافه نه در حوصله خود می گنجند، نه در حوصله ی دنیا. زندگی را یک تکرار مسخره می پندارند و زندگی اجتماعی آنها را به این باور رسانده است. زندگی را دایره ای که یک نفس گرد آن بیهوده می چرخند تا روزگاری نیست شوند. کافه نماد جامعه ای ست که پذیرنده همه اقشار در هر طیفی و مقطع طبقاتی است.انسانهای کافه در دره ی سکوتشان ، رو به بی انتهائی پرتاب می شوند. سایه ی حلقه دار تهدیدشان می کند. رویایشان در چارچوب زندگی اجتماعی با قوانین های خشن یخ بسته است. هر کس پیله ی ضخیم تنهائی اش را از حرص و ندامت ازخلقت و هزاران دردهای دیگر بی صدا می جود. آدمیان کافه (حتی دلخوش ترین آدمها بطریقی از چیزی مرموز و پنهانی رنج می برند) نماینده ی قرون سرد و بی روح اند، که در پس هر رویای اشان پوزخند از واماندگی و پوچی موج می زند. عده ای شکست خورده ی عشق اند و گروهی می روند که مزه ی تلخ شکست را بچشند و تجربه کنند. ادبیات همین جا، از خلال گپ و گوی سردشان ، آهسته خلق می شود. دست به قلم بردن شهامت می خواهد، زیرا آغازیدن، دهشتناکترین کارهاست و آغازکننده ها پایان دهنده اند. نقطه ای اند بر پایان هر خطی. سامرست موام می گوید: ( داستان بسیارغم انگیز زندگی دراین نیست که انسانها فنا می شوند، بلکه در این است که ازدوست داشتن باز می مانند)قرن امروز، قرن گرسنگی به تمام معناست. انسانها بازمانده ی عشق و عاطفه اند.عشقی صادقانه نه ظاهرانه. عشق را درلابه لای تاریخ گم کرده اند. شکم این قرن گرسنه است و قلب هم. مردمان ترسیده ی این قرن، سر به دیوار خیابان و آسفالت می کوبند. دست به ناشایسته ترین کارهای غیر اخلاقی می زنند برای دوست داشته شدن ، نه دوست داشتن. اما شیوه اش را ازیاد برده اند. سر در گم،‌در خیابان خیس از اشک ، پشت ویترین ها و کافه ها ، جوینده ی عشق اند. تاریخ چگونه تکرار می شود؟ زخم پیکر انسانیت عمیق تر و گودتر می شود. ناشناسی می گوید: (یک فرد عادی فقط تنها غم خود را می خورد، ولی یک نویسنده غم همه مردم و جهان هستی را بردوش می کشد) بر دوش می کشد. تا کجا؟ تا آنجائی که احساس وظیفه و مسئولیت می کند. تا مادامی که انسانیت برای انسانی دراین جهان مهم و ارزشمند باشد. تا هنگامی که سایه ی شوم و ترسناک بی رحمی آدمیت آدمها را تهدید می کند. گمنامان دلسوز دیروز، مشهوران امروزند. روزگاری آنان دراوج ناداری و ناتوانی جسمانی و تنهائی دردناکشان، دور از چشم همه ی اهالی زمین ، سنگینی قلم را بی هیچ منت و چشم داشتی بر دوش کشیدند و امروز قلم، آنان را بر شانه های خویش نشانده است. آنانی فاتح قله های ماندگاری اند که زمان و مکان روزگار و قرنشان را بدرستی بشناسند. آرزو و آرمانها و خواسته های ملتشان را بدانند و برای رفع نیاز و احتیاجات و تحقق بخشیدن به خواسته های ملتشان و جامعه ‌بشریت ، صادقانه و بدون هیچ چشم داشتی ، بکوشند. قلم را علم کنند و آرمانشان را پرچمی سازند بر فراز قلم تا باد شادی صلح بتکاندش. غم جهان را بر دوش می شکند، چون می فهمند و خواهان این عذاب تمام ناشدنی اند. نویسندگی،‌ در هر قرنی روی گردان از حقیقت تلخ و گزنده مردمشان نبودند. ذره ذره فرو ریختن پیکر انسانیت را به تصویر کشیدند و هشدار دادند برای تداوم و پایداری انسانیت. از خود گذشتند تا عاطفه، این نیروی درونی و جهانی ، زخم بر ندارد و نمیرد. نیچه می گوید:( هیچ هنرمندی نمی تواند حقیقت را تحمل کند) چرا؟ مفهوم حقیقت چیست؟ چقدر بار دارد که شانه های هیچ هنرمندی تاب حملش را ندارد؟ چه اندازه تلخ و کشنده است که کسی را یارای ایستادگی نیست؟ بزرگی می گوید: (حقیقت آینه ی بزرگی بود که از دست خدا افتاد زمین و تکه تکه شد و ما هنرمندان موظفیم تکه هایی از این آینه را پیدا کنیم) آنتوان دوسنت اگزوپری می گوید:( حقیقت آن چیزی است که از ما یک مرد می سازد) باید انسان بود تا بتوان از انسانیت چیزها نوشت و تنها از سینه ی صداقت است که چیزهای ماندگار می جوشد. میان خیل عظیم اهل قلم، اندک نویسندگی آینه ی صادق و شفافی بودند برای قومشان تا مردمشان نظاره گر اعمال غافلانه و زندگی نکبت بارشان باشند. ببینند و بخود بیایند و همانها میرای ماندگار شده اند. هنرمندی که با مردمش زیسته باشد و آرمانشان را بداند، هنرش در جانشان خواهد نشست. داستان پدیده ای پدیده ای ست که هوشمندانه، با درک صحیح زمانه،پدیدار می گردد و به ذهن حساس جامعه سرایت می کند و هوشیارشان می سازد تا تصمیم گیرند ه ی سرنوشت و زندگی اجتماعی خویش باشند. چه هنرمندانی درطول تاریخ ، بی کس و تنها از پستان جامعة گندیده شیرة‌ فقر رانوشیدند و به بلوغ فکری رسیدند و دیگر نخواستند همانگونه بمانند و درصدد بر آمدند تا جامعه ی خواب زده و خوش باور نیز آنگونه در چرک اجتماع نماند. ازخود گذشتدند و با تمام تلاش و قوا جامعه را به سمت و سوی تکامل و پیشرفت هل دادند و چه بسا در این راه فدا و یا کشته هم شده اند. هر قومی تحول و انقلاب درونی اشان را مدیون هنر اند. .هنر آموزگار صادق زمانه است. هنرمندان دلسوز و اهل درد، ارثیه ای گرانبها هستند که دست به دست به هر نسلی منتقل می گردند. هنرمندان دیروز،از آشفته بازاری وقت اشان درد می کشیدند و عذاب هایشان قابل توصیف نیست. اختلاف شدید طبقاتی نابودشان می کرد و آنها نیز بی تفاوت نماندند و درانعکاس دردهای ریز و نامرئی و وجود زورگویان به فریاد آمده و عصیان کرده اند و براستی بعضی از عصیان ها مقدس و بارارزش است. داستایوسکی می گوید: (چطور می شود مسائل مناسبات انسانی را با خون ریزی حل کرد؟) واقعا چگونه می شود ؟ با شروع اولین شلیک و جنگ و خون ریزی ادبیات دیگری آغاز شد. ادبیات به خروش آمد و با جسارت و بی پروائی پا درصحنه های جنگ نهاد نه برای کشتن، برای دیدن و زشتی اش را به وضوح شاهد بود. جنگ در طول تاریخ نتیجه خوشایندی به همراه نداشته است. جز قربانی شدن انسانهای بی گناه. روح ظریف نویسنده ی دردآشنا با شلیک هر گلوله ای خراش بر می داشت. جنگ یعنی قیام بر علیه انسانیت که نیاز اولیه با هم بودن است. جنگجویان بی قلب قداره ای گشته اند ماسیده به خون، که رحم را سر می بٌرند. ادبیات خشمگین با شروع جنگ برخواست. فریاد شد. پشت نکرد به کودکان ترسیده میان آتش و دود. عق نزد از دیدن تن های لت و پار. ادبیات نشان داد در میادین مسخره و بی مفهوم نبرد عاطفه این نیاز اولیه بشریت ، چگونه ناجوانمردانه جوانمرگ می شود و حتی نشان داد مردانی از خود گذشته و مبارزی که بر علیه ظلم و ستم زورگویان سر عصیان برداشتند و قیام کردند. مبارزانی که فدای ملت اشان شدند. اسپارتاکوس فریاد بر آورد: ( ایستاده مردن بهتر از به زانو زیستن است) و ما قرنهاست دولا دولا بدون ارزش و غرور انسانی قدم می زنیم رو به سوی راه و جاده ای که نمی دانیم کجاست. هاینرش بل می گوید: ( تا وقتی از زخمی که جنگی بوجود آورده خون چکه می کند، جنگ هنوز به پایان نرسیده است) و چکه چکه به خون رگان تن آدمی دراین عصر ( مثلا تمدن و تکنولوژی) می چکد. درعصری که بشر خودش را اشرف مخلوقات و سرور جهان هستی می پندارد، از طرفی دست به غیر انسانی ترین و زشت ترین کارها می زند و بی اخلاقی را بنیان می گذارد. چارلی چاپلین می گوید: ( وقتی یک نفر آدم می کشد ما او را قاتل و وحشی می خوانیم ، ‌ولی کسی که دستور قتل میلیونها انسان را صادرمی کند، به او افتخار می کنیم) کشتن در این قرن و تمدن و علم ، لوح تقدیر به همراه دارد. لحظه لحظه ی بشر با ترس و دلهره سپری می شود. بشر امروز هیچ امنیتی برای زندگی و تداوم نسل ندارد و ادبیات امروز در کمال تاسف دچار یک مالیخولیائی ترسناک شده است. ادبیاتی که درد مردم و اجتماع کمتر در آن دیده می شود. جک لندن رو به آیندگان چنین فریاد کرد: ( با وحشت به صحنه های جنگ نگاه کنید بعد صلح طلب خواهید شد) و ما از کنجکاوی شاهد خشونت جنگ هستیم، نگاهمان سلاحهای ترسناک پیشرفته را می جوید، نه تنی که درخون خودش پر پر می زند. راستی! چقدر فاصله هست بین ادبیات دیروز و امروز؟ فاصله اش را می شود تخمین زد؟ بشر با اجیر شدن علم خود چه دنیائی ترسناکی آفرید؟ دست ساخت عده ای آدمی بلا به جان دیگر آدمیان شده است. ادبیات هرگز نیاید از لحظه های کنونی اش غافل باشد. ادبیات همراه برده ها هم زنجیر شد و مزه ی شکنجه را چشید. فشار زنجیر برده داران بی رحم تنش را کبود کرد و تنی که از فرط ناخوری لاغر ماند. ادبیات دید و فهمید شرایطی که عده ای می سازند چگونه روان و سیمای آدمی را دستکاری می کند. انسانهائی که خود را بی اختیار می پنداشتند برای کار و زندگی. پذیرای هرنوع شکنجه ای بودند. دسته دسته آدمیانی که تن به کوچ و سرنوشتی نامعلوم می دادند. سرزمین اجدادی را را با کوله باری ازخاطرات اشان ترک می کردند. ماکسیم گورکی می گوید: ( کار آدمی به جائی می کشد که رفته رفته از خود می ترسد) آ ری، ترس بختکی شده برای این قرن که دیگر برای هیچکس امن نیست. ترس از زندگی اجتماعی، ترس از قانون ، ترس از آینده ی نامعلوم، ترس از بدنیا آوردن کودک، ترس از . . . ، یاشار کمال چه زیبا گفته است : ( نویسندگانی که امروز فراموش شده اند و از گرسنگی خون استفراغ کرده و مرده اند،‌ اما خود را نفروخته اند، مایه ی افتخار تاریخ اندیشه ی ما هستند) و این جمله برای چه تعداد از نویسندگان امروز صدق می کند؟ اثرات منتشر شده نشان می دهد خودفروشان بیشتر ازوفاداران هستند و مردم درذهن هنرمندان امروز مرده اند و سنگ قبری نیز تدارک دیده اند. برتولت برشت فریاد زد: ( با ادبیات می توان نشان داد شومی سرنوشت آدمیان، کار دیگر آدمیان است) مردمانی که سرنوشت دردناکشان را به گردن خدا انداخته و پذیرنده هرتئوری خرافه هستند. ماکسیم گورکی می گوید: ( نویسندگان فداکارترین مردم هستند. شخصیت های درخشان هستند که بدنبال منافع خویش نمی روند،‌ب لکه طالب حقیقت و عدالت هستند) و امروز نه حقیقت معنائی دارد و نه عدالت برای بشریت شناسانده شده است و نقش ادبیات امروز چه شده است؟ هنر چقدر از رسالت اش دور افتاده و هنرمندان آیا تفاوتی با عروسکهای خیمه شب بازی دارند؟در پایان ماکسیم گورکی می گوید:( نویسنده پرچمدار یک ملت است.یک پرچمدار پیشاپیش ملت حرکت می کند و هرگز از مردمش عقب نمی ماند و برای اینکه جلو دار و پرچمدارملت باشد ، باید خواسته ها و دردها و نیازهای ملتش را بداند و برای به تحقق بخشیدن نیازهای ملتش مبارزه کند و اگر هم لازم شد جانش را فدا کند)
امروز ضرورت دارد نسل جوان و نوپای جویای نام که پا در این عرصه نهاده اند ، قبل از هر چیز به کنکاش و جستجو بپردازند تا تفاوت محتوائی و درونمایه ای ادبیات دیروز و امروز را دریابند و هر دو دوره را به مقایسه و قضاوت بنشینند تا کشف کنند، چرا این همه فاصله و تفاوت ما بین ادبیات دیروز و امروز وجود دارد؟ چرا ادبیات دیروز بیشتر به مسائل انسانی و اخلاقی انسانها می پرداخت و ادبیات امروز کمتر توجه ای به این پدیده ی مهم دارد و یا حداقل خیلی کمرنگ شده است؟ براستی ! رمز ماندگاری عده ای از اهنرمندان و آثارهای خلق شده ی هنری، در چیست؟!

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 366 نفر 531 بار خواندند
زهرا نادری بالسین شریف آبادی (14 /04/ 1394)   | فخرالدین احمدی سوادکوهی (14 /04/ 1394)   | کرم عرب عامری (16 /04/ 1394)   | حامد زرین قلمی (16 /04/ 1394)   | فاطمه خواجویی راد (21 /06/ 1394)   | محمد جوکار (28 /07/ 1394)   | رجب توحیدیان (19 /09/ 1394)   | محمد مولوی (24 /01/ 1403)   |

نظر 1

  • حامد زرین قلمی   16 تیر 1394 14:49

    ممنونم جناب سوادکوهی
    مطلب تامل بر انگیزیست
    ممنونم از زحمتتان
    هزاران درود rose

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا