باید برمی گشتم به هفت سالگی.
دندانم درد میکرد
در آینه می دیدم مادر عصبانی است
مدرسه دیر میشد
کشان کشان میرفتم...
دستم درد میگرفت
اجناس بقالی سوت و کور محل چشمم را میگرفت
برای رضا که با روپوش سورمه ای مدرسه جالب شده بود دست تکان میدادم!
مادر نیشگونم میگرفت.
کشان کشان میرفتم..
مادر که ساعت مچی نداشت
اما میدانست همیشه دیرست
باورمیکردم.
به در فلزی زمخت مدرسه که میرسیدم
چتری موهایم را که خانوم مدیر راعصبانی میکرد قایم میکردم.
باید به آن روز برمیگشتم که از ثریا کتک بخورم
تا هفته اینده؛ مجبور باشم تا5 هزار بنویسم
و سرمشقم روزی سه بار از درس هروز باشد
دفترعلومم گم بشود
تنبیه شوم
و ککم نگزد اگر روپوشم به نیمکت گیرکرده و جرخورده..
اما بزرگ نمیشدم تا انتخاب بشوم
حالا نمیشدم تازن باشم
مادر فردا نمیشدم
تا بچهای مرا زن موبلوند همسایه بزرگ کند
کاش آن روز در روپوش سرمه ای بی حالم
آرام جان میدادم
و ماشین سواری
درمقابلم نمی ایستاد..
آرزو بهرامی