سرم را روی بالش می گذارم
صدای شلیک ها جمجمه ام را می لرزاند
می ترسم..
باید شکارچی آخرین گلوله را در مغز خود نشانه میرفت
تا دیگر بالشی از پرنسازند
وگور دست جمعی آوازها زیر سرکسی نباشد؛
شاید پرندگان مهاجراز تو" خبر بیاورند.
سرم را روی زمین می گذارم اینبار
باصدای موریانه ها که ذره ذره خانه ام را دارند به یغما میبرند بیدار می شوم
میترسم از تک تکشان
سرم را بین دست هایم میگیرم
واین صدای شریان هام است که می شنوم
می بینی؟
.
از خون میترسم
از نبودن تو که خانه را شکنجه گاه کرده
.
به تو فکر می کنم
در واپسین لحظات..
تا حجم خانه را سکوت فرا بگیرد.
#آرزو_بهرامی
#شعر_سپید
#پرنده
#موریانه
#خون
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 03 مهر 1395 19:51