با آهی برآمده از نهاد خود گفت
امشب شب بزم و شادمانی است
اما افسوس در جیب جناب عالی
حتی نمانده اسکناس هزاری
هر چه گفتم به این عیالم، با هر توانی
افاقه نکرد به هیچ بهایی، حتی به باری
افسوس که درها همه بسته اند
وام و ضامن و دسته چک هم رخته بسته اند
یک خدا بیامرزی لااقل نثار روحشان
تا که بودند عیال مهمانی بود و ما در زندان
وقتی موعد قسط بانک می گردید
یاد فیل عیال بنده هندوستان می چرخید
***
راستش نشوم دور از اصل گفته خود
کامتان تلخ نگردد از این دردنامه خود
می گویم درد خود خلاصه و چند
تا نگردد رنگ رخساره شما زرد
باجناق این مفلوک زاده
خریده ماشین نقلی اما قراضه
حال کرده عیال بنده پایش در یک کفش
که می خری برای ما هم یک رخش
که ما هم هزار و یک آرزو داریم
پیش در و همسایه آبرو داریم
گفتنش درست نیست اما باید گفت
لحظه ای زین غم خلاصی باید جست
زن نگیری که یکهو مثل من شوی
که یک عمر پاسوز قوم زن شوی
زن های این زمونه کسی نیست حریفشان
آشپزی شون هم نگو شفته می دهند به خوردتان
پس بشنو این نصیحت از من مو سپید
که گر مو کنی در آسیاب سفید
چه بسا باشد در ظاهر عصیر
بهتر است گیری زن و خود را کنی اسیر
مهم: ببخشید عنوان شعر هم به طنز انتخاب شده است اما اگر بی ادبانه بود مرا بزرگوارانه عفو کنید و آن را تغییر دهید. حتی اگر شعر هم قابلیت نمایش نداشت باز هم عفو بنمایید.
با سپاس
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 2 از 5
نظر 7
میرعبدالله بدر ( قریشی) 19 دی 1395 08:41
درود بر شما
مریم موسوی 19 دی 1395 17:53
ممنون و با سپاس بیکران
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 19 دی 1395 18:54
درود بر شما
مریم موسوی 19 دی 1395 20:07
ممنون و سپاس
بدون شک خوانش شما استاد گرامی از شعر حقیر بسی مایه مباهات و خرسندی بود.
من به کمک شما اساتید و چشمان حقیقت بین شما برای تلمذ در مکتب شعر و شاعری نیاز مند خواهم بود.
انشا الله لیاقت ماندن در این مکتب را داشته باشم.
با سپاس بیکران و مهر بی انتها
محمد مولوی 29 خرداد 1399 01:48
محمد مولوی 29 خرداد 1399 01:48
محمد مولوی 29 خرداد 1399 01:49