تا آمدم حرفی بگویم درد نگذاشت
یا بغض راه گریه را سد کرد نگذاشت
گاهی سکوت من شبیه گریه می شد
احساس می کردم غرور مرد نگذاشت
دیگر مجال زمزمه یا گفتگو نیست
دیوار هم ما را جدا می کرد نگذاشت
تفسیر من از زندگی این نیست وقتی
تقدیر نحسی با خودش آورد نگذاشت
درد دلم را خواستم پنهان بماند
این اشک هم دست مرا رو کرد نگذاشت
وقتی برای سبز بودن نیست دیگر
باغ امیدم را خزان زرد نگذاشت
شاید که دارویی برای زخم من نیست
زخم زبان و طعنه ی نامرد نگذاشت
دارد به پایان می رسد شعر سکوتم
تا آمدم حرفی بگویم درد نگذاشت
علیرضا همتی فارسانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 07 فروردین 1399 20:29
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید جناب همتی
مجتبی جلالتی 14 فروردین 1399 13:08
هزاران درود
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید.
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 21:54
. با بهترین درودهایم
. استاد سروده ای عالی بود
.