دلم اسیر تو ماندست!
دلم اسیر تو ماندست و پای در بندست
غمت به سینه ی من همچو کوه الوندست
مکن تغافل از این بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوندست
اگر که حسن تو این است و عشق من این است
یقین بدان دو شگفتیِ بی همانندست
اگر کهخاک شوم من ، پس از هزاران سال
بدانکه باز دلم بر تو آرزومندست
به زیر بار محبت نرفته کی داند
که رنج ثقل نفسگیر این بلا چندست
کشید رنج محبت دلم بسی همه عمر
از آنچه بر سرش آمد هنوز خرسندست
ز یار جانی و جان ترک جانش آسانتر
اگر ز صدق کسی اهل مهر و پیوندست
تو مرغ عشقی و پرواز نا به هنگامت
به عزم کوچ ، به دل سایه ی غم افکندست
نمی کنم ز تو دل لیک می کنم از جان
قسم به رنگ دو چشمت که صعب سوگندست
به کام جان ز فراق تو شهد چون زهر است
کنار تو به دهان صبر زرد چون قندست
ببین که شعر ترِ من به لطف چون آب است
اگر چه سخت تر از قلّه ی دماوندست
دلیل لطف کلامم نه در بیان آید
که از عنایت غیبی عزیز و دلبندست
شاعر : مجید شفق
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
حسین حاجی آقا 22 اسفند 1396 03:25
کشید رنج محبت دلم بسی همه عمر
از آنچه بر سرش آمد هنوز خرسندست
افرین صد افرین بر شما
حبیب رضایی رازلیقی 23 اسفند 1396 01:22
سلام استاد شفق عزیز
در بالا خواندم که نوشته بود شاعر از ما نقد خواسته
مگرنقدی میتوان بر اشعار شما نود
تنها کلامی که میشود گفت
احسنت و تبارک الله