خداوندا چرا من زن گرفتم ؟
زنی از جنس تیرآهن گرفتم!
چرا حرف مامان را گوش نکردم؟
که یک جلاد رویین تن گرفتم!
زمان بی زنی چون شاه بودم
به دور از رنج و درد و آه بودم
چو با زیبار خان همراه بودم
چرا غولی به نام زن گرفتم؟!
اگر چه ازدلم لیلا جدا بود
ولی رویای من شیرین لقا بود
به دور از فکر ویلا و طلا بود
چرا زرپوش سیمین تن گرفتم؟!
چه خوش میگفت مجنون با دلی زار
مشو در بند لیلایی گرفتار
که در اوج تهی دستی برایش
فقط دمپایی و دامن گرفتم
به قصد کشت، دمپایی کشم کرد
میان صحن خانه خرکشم کرد
مرا از خانه بیرون کرد نامرد
چرا زن ،همچو اهریمن گرفتم؟!
چو دامن، جای تمبان برتنم کرد
خدایا آن زن منگل، زنم کرد
ندانستم به جای یک زن ناز
فقط یک غول مرد افکن گرفتم!!!
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 13 آذر 1399 15:34
سلام ودرود
محمد رضا درویش زاده 13 آذر 1399 18:54
زن خوب فرمانبر پارسا کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهرهی زشت خوی زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی اگر یک سحر در کنارش کشی
سعدی
درود بر شما
مجید ساری 13 آذر 1399 21:24
جناب رضایی مقدم عزیز شاعر زیبا نگار و والامقام
سلام ودرود تقدیم شما
از مرور قلم بسیار زیبا و طنز و طنازتان حظ وافر بردم
باری دیگر
آفرینها برشما دوست
قلمتان همیشه رقصان و زیر سایه
همسر خوشبختتان انشالله
تا همیشه چنین عاشقانه هایی از شما بخوانیم
کاویان هایل مقدم 14 آذر 1399 08:32
آقا یک نصیحت مشفقانه از این زیرپیراهن پاره کرده
بار اول قسر در رفتی
بار دوم کم کم اون دمپایی کش شدنه واقعی میشه ها
حالا از ما گفتن و از شما نشنیدن
نگی ما نگفتیم
درضمن تاثیر اشعارت چنان بود که جناب درویش زاده عزیز را وادار کردی یکجا این تعداد بیت در مدح زن گرفتن بفرستند
یک کار تحقیقاتی میدانی وسیع می طلبید.
دستمریزاد شاعر طناز