در طلبش
ای عشق بخاطر نسپردی سخنم را
هرگز نشنیدی غم و رنج و محنم را
در دام تو افتادم و بر باد ندادی
خوش رایحه نافه مشک ختنم را
آواره ی اعصارم و یک بار نگفتی
در گوش فلک قصه عاشق شدنم را
ایکاش بیادت بسپاری سر هر باغ
سرشاخه غارت شده ی نارونم را
روزیکه پر و بال بگیرم به هوایش
از یاد برم طلبش جان و تنم را
تا آنکه سری در ره جانانه گذارم
وا کن به محبت گرهی از کفنم را
در فصل بهاری که رخش را بنماید
آلاله بروید همه دشت و دمنم را
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 21 مهر 1400 11:15
درود بزرگوار ا
محمد مولوی 21 مهر 1400 17:54