بازیچه
دلم را می برد چشم سیاهی، خمارین غمزه ای تیر نگاهی
امان از زنبق پرپیچ و تابش که میریزد به روی قرص ماهی
خرامان می شود مانند آهو به چین دامنِ در دست بادش
بلورین پیکر دشت خطایی، همایون دولت صبح پگاهی
تماشا دارد این آشفته گیسو، زمانی را که برمیخیزد از جای
به عزم غارت دل های عاشق به سِحر کاکل و تاج و کلاهی
نمی دانی که با هندوی کفرش چه کرده معبد آمال ما را
که نجوای شرار انگیز جان ها، دمادم می رسد از قبله گاهی
نه پروایی که جانی را بسوزد نه رویایی که با قلبی بسازد
نه ترسی دارد از تاوان فردا نه بیم از آتش سوزان آهی
نمیدانم چه خواهد کرد با من پری زادی که آتش زد بجانم
سر بازیجه میگیرد جهان را چو طوفانی که با یک پرِّ کاهی
مرا ایکاش با او فرصتی بود که ریزم عمر خود را زیر پایش
مگر او هم در میان خاطراتش سراغم را بگیرد گاه گاهی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 24 مهر 1400 18:09
درود و سلام موفق و مانا باشید