گیجم
رفتی و حال مرا پنجره می داند و بس
چشم بیحوصله را منظره می داند و بس
سحری کو که دلآشفته یادت نشوم؟
شب دیدار تو را خاطره می داند و بس
بس که نالیدم و گوش تو بدهکار نشد
طعم فریاد مرا حنجره می داند و بس
آیه مذهب عشقیکه دل و دین منست
آنقَدَرها که فقط سیطره می داند و بس
گیجم از اینهمه بیحاصلی و دربه دری
گردش کار مرا دایره می داند و بس
پشت این آینه دق به خودم زل زده ام
ته چشمان مرا دلهره می داند و بس
من کویرم خبر از دانه ی بارانم نیست
عطشم را همه گستره می داند و بس
برو ای آهوی صحرا به سر چشمه نوش
ریگ سوزان مرا هوبره می داند و بس
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 06 اردیبهشت 1401 13:53
.مانا باشید و شاعر
مراد مراغه 07 اردیبهشت 1401 21:46
درودها جناب معصومی عزیز
زیبا سروده اید
مانا باشید و برقرار