دستی بفشان
همراه دل شکسته ای باش
بی تابی بال بسته ای باش
در پهنه ی دشت آرزوها
همپای غزال خسته ای باش
گاهی به هوای رقص برگی
در پای خزان نشسته ای باش
با هر که وفا ندارد ای جان
پیمان ز هم گسسته ای باش
وقتی که ترانه ای نداری
فریاد لب نبسته ای باش
بر ساقه ظلم اگر تبر بود
دستی بفشان و دسته ای باش
گردوی نخوری به پوکی مغز
در حال و هوای هسته ای باش
زندانی تن تو را چه حاصل
از قید زمانه رَسته ای باش
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 28 اردیبهشت 1401 10:20
.مانا باشید و شاعر
محمد مولوی 30 اردیبهشت 1401 10:46
محمد نیک روش 31 اردیبهشت 1401 09:36
زنده باشی جناب معصومی
غزل روانی بود و زیبا.
محسن فتح اله زاده 12 تیر 1401 03:36
درود