به محضر چشمان
دارد به خواب می بردم چشم خسته ام
در لابلای خلسه ی از خود گسسته ام
می بینمش به آینه روی به روی خود
می بیند او مرا که من او را نبسته ام
هی پلک می نهم که بخوابد نمی شود
پا می گذارد او سر عهد شکسته ام
چشم است و زیر نیزه مژگان فتنه جو
غر می زند به من که از این دارودسته ام
یک ناگهان گذشته و خورشید می رسد
من همچنان به محضر چشمم نشسته ام
♤♤♤
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 17 اردیبهشت 1402 12:42
قاسم لبیکی 17 اردیبهشت 1402 20:35
و ناگاه پنجه های گرم خورشیدفروزانم
ز هر روزن درون تابید
هزاران آه افسوس از نهاد من برون پاشید
درود بر ادیب بزرگوار
بسیار زیبا و با احساس سروده اید
قلمتون مانا و زرین
سپاس