دربدر دوست
دل بسته به ایام شدم در گذر دوست
تا کی برسد قاصدک خوش خبر دوست
شب را به سحر دوخته ام تا که ببینم
گلچهره ی نورانی قرص قمر دوست
باید بنشینم به سر چشمه امید
گیرم مگر از رایحه بوم و بر دوست
چون مرغ شباویز به ویرانه هستی
آوازه کنم نغمه شام و سحر دوست
ما را به طربخانه بیگانه چکار است؟
تا روزی ما غم شده از خاک در دوست
مهلت بده ای عمر که با دیدن رویش
نوشی برم از جرعه شیر و شکر دوست
چون پرسد از احوال من اینگونه بگوئید
یک عاشق دیوانه که شد دربدر دوست
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
خسرو فیضی 28 اسفند 1398 21:04
. درودها نثار استاد باد
. بسیار زیبا و شیوا غزلی خواندم که مرا سر شوق آورد !!
. می خواهم برای جنابعالی یادگاری بسرایم !! بداهه ای تقدیم شما
. بی نصیب از دوست کی مانم که هر سو رو کنم
. دوست را رو سوی من باشد مرا رو سوی دوست
. خالی از خیل خیال روی تو یکدَم نیم
. ای خلیل من که چون گل از تو آید بوی دوست
. روزگارتان فرخنده باد