تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
محمدهادی صادقی

«خواب پریشان» خواب در چشمان من دیشب پریشان حال بود مرغ دل گریان میان نیمه شب بی بال بود خنجری بغض گلویم را به سختی می فشرد گوشه ی کاشانه ی دل غم خموش و لال بود گیسوان دخترک را باد با خود بُرده...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«انسان خوار» من از گرگ و شغال و روبه مکّار می ترسم من از کرکس که باشد همدم کفتار می ترسم غزال تیز پا باید کنی در بندِ خود سلطان من از شیری خوراکش می شود مُردار می ترسم شود خورشید در بندِ سیاهی ...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه العزیز ورطه آشفتگی ای ابر سیه روز که در حال گذاری وقت است که گریان شوی و اشک بباری فرقی نکند روز و شب مردم اینجا در ورطه آشفتگی و فقر و نداری شمشاد قدانند که از جور خمیدند این مردم بیچاره افتا...

ادامه شعر
مهدی بابایی

۱_ در لحظه ی غروب، ناگهان، سگ اندوه، گاز می گیرد، پای کودک احساس را... ۲_ در دهکده ی سکوت، با ادرار لاک پشت ها بر دست دختر بچه ها، هر روز غروب، دفتر عادت به استبداد، ورق می خورد... ۳_ گیسوی سیاه تو،...

ادامه شعر
افسانه نجفی

دارها و نیزه ها _دارها همه دارند عطش؛ سخت تشنه اند گویا باید سیراب شوند،سیراب! مرگ را باید سر بُرید باید که خون قربانی شود؛ پای خسته ی زخم این درد ها... _می شود جاری؛ جویبار پشت جویبار... عاقبت؛پای پی...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«آرزوی خوشبختی» کاش هرگز ظلم و بیدادی در این عالم نبود کاش هرگز سینه ی آدم سرای غم نبود کاش خورشیدی فروزان بود در دریای دل شام تاری در دل دریای پُر ماتم نبود کاش زخمی دل نمی شد اینچنین با تیر ...

ادامه شعر
سامان نظری

امروز که کمک خواهم و دردم که مرا یاری نیست آن فردا که رسد اوج روم درد تو مرا باکی نیست این کرم و نیازار و به بد چهره گی تهمتش نباشد گر پیله و پروانه شود حرف کسی را که خیال نیست ...

ادامه شعر
ابراهیم جلالی نژاد

بنام خدا (زمستان) پائیزِ دل انگیز ، همی رفته خرامان آن دفترِ الوانِ خزان ، آمده پایان این موسمِ بارانی وبرف و یخ و سرما دارد خبر از فصلِ سپیدی و زمستان (نژاد - دی ماه ۱۴۰۲)...

ادامه شعر
نیلوفر آزادی

خبر شوم آن کلاغ منم سیزده حرف داغ داغ منم انتظارت به سر رسید مادر بدترین حسن اتفاق منم خانه سرتاسر از بهار پر است و زمستان این اتاق منم چشم قلب تو نیمه‌تاریک است سوی تاریک این چراغ منم سبب غصه‌های خود...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«یادش بخیر» روزی ز این باغ خزان آن بلبل مستانه رفت فصل زمستان گشت و زینجا شیر نر مردانه رفت دیگر در اینجا محفلی روشن نشد با شور عشق آتش زده در خرمن این مردم بیگانه رفت سجّاده رنگین شد به بوی م...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«سلسله مویان» دل بر این سلسله مویان تو نبندی که خطاست پیچش مو ، خم ابرو همگی رنج و بلاست تیر مژگان نگاهی که نشیند به دلی دام گسترده شود دیده و چشمی که سیاست کعبه ی دل تو مکن بتکده بت را بشکن ب...

ادامه شعر
افسانه نجفی

گلوی دریده ی زندگی _صدای اذان می آید؛ از کوچه پس کوچه های این شهر! باز هم خدا را؛ به ریشخند گرفته اند... این جا؛ موج خون فواره می زند از گلوی دریده ی زندگی روح هر خانه به خود می پیچد با بغض؛ از هزار...

ادامه شعر
شهریار  کاراندیش

شب یلدا شب فال است شب آجیل و احوال است    مبارک باشد این چله که مارا احسن الحال است شهریار کاراندیش شب یلدا مبارک ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《فردای روشن》 باید به فردا چشم امیدی دگر داشت باید برای پر زدن ها بال و پر داشت باید به دور انداخت رنج و درد و غم را در این مسیر زندگانی همسفر داشت باید رها شد از شب تاریک و ظلمت فکر رهایی از شب...

ادامه شعر
احمد  عرشی

تظاهر می کنی دوستم داری! گاهی... از تظاهر هایت می‌ترسم! جای اینکه به رنجم می‌ترسم انسان بودنت را هم تظاهر کرده باشی!؟...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《گفتم ، گفتا》 گفتم برای رنج دلم راه چاره چیست؟ گفتا مخور تو غم که جهان را فقط دَمیست گفتم که در قفس شده مرغ دلم اسیر گفتا اسیر غم نشوی دام بی کسیست گفتم چراغ خانه ی دل می شود خموش گفتا ز بعد ظلم...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

《گرداب》 چشمم شده بارانی حالم شده طوفانی دریا همه گرداب است ماهی شده قربانی در شام سیاه ما جز دیده ی گریان نیست هر دیده که می بینی غم دارد و بارانی چوپان شده یک گرگی ای وای بر این گله گرگی که ب...

ادامه شعر
سجاد اوسیانی

دلم تنگ است برای روز های شاد جوانی برای روزگار خوب و خوشحال قدیمی دلم تنگ است از این بن بست دنیایی از این دنیای پر از درد و غم و دلتنگی دلم تنگ است برای آن یار خوب قدیمی همان یار مغروری خوش قل...

ادامه شعر
محمد جواد علی نژاد

زشرح حدیث عقل وجنون دلم آکنده شد به عشق مجنون همی مجنون مست شد بی قرار دل لیلی سرمست شد بی قرار لبریزشد چشم وعقل بی قرار واهمه ننمود زاختیار بی قرار عقل مح...

ادامه شعر
نازنین بیداد

نمیدانم درمیان این افراد چه میکنم، اینانکه عقایدشان سرشوزنی به من شباهت ندارد وجز خز عبلات چیزی برای گفتن ندارند ، بله بنده از محفل های خانوادگی بیزارم.......

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا