تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
حافظ کریمی

خوشا آنانکه بخشیدن به ارث از رَبِ خویش بردند گذشت کردن بِدل دارند گذشت را با گذشت دیدند به کینه دشمن اند و حب بخشیدن به دل دارند از انسانها طلب دارند و بر یزدان دهکارند خوشا آنانکه صبح و شب...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف باران عشق کاش می شد صحبتِ بین من و او جان بگیرد در میان صحبت ما ناگهان باران بگیرد همچنان که آن زمان جویای سقف و سرپناهیم بی هوا دست مرا در بین آن دستان بگیرد با تلاقی نگاه من به چشمان...

ادامه شعر
حافظ کریمی

دیوانه به دیوانه درِ خانه زند دیوانه ی در خانه بگوید نیستیم همسایه ز همسایه ندارد خبری آنگاه به حج رفته بگوید کیستیم دل میشکنیم ، خنده به لب ها داریم مغضوب خدا گشته به علت چیستیم بیشعوریم و ...

ادامه شعر
علی معصومی

تقدیر مسلّم ای کاش فرق شادی و غم را بدانی معنای زخم و سوز و مرهم را بدانی بین تمام لحظه های رفته از یاد درمان درد و راه مرهم را بدانی  باید فلاتی از گسل باشی که روزی ویرانه ی منجیل یا بم را بدانی ...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف درد بی پایان درد جدایی تو به پایان نمی رسد این درد هیچ وقت به درمان نمی رسد شب بی نهایت است و قرار طلوع نیست ظلمت به فجر صبح درخشان نمی رسد آواره ام به تشنگی اما به روزگار راهی دگر به چ...

ادامه شعر
حافظ کریمی

درود بر مدافعان حریم قرآنی افتخار ولایت و عزت ایرانی رهروان امام و عاشقان علی سربازان خدا و مطیعان ولی ارتشیان سرافراز و محافظان یقین مبارک باد روزتان سلحشوران متین چهل و نه هزار لاله داده اید به دی...

ادامه شعر
رسول چهارمحالی(ساقی عطشان)

دل مُو ماتمی سرشار داره دلم کی طاقت آ زار داره نمی دونم چه کردُم با دل خود که وا خود دل سر پیکار داره بجنگه با دلم هر لحظه اما چه احوالی بد و غمبار داره شبیه محتضر اندر دم مرگ دو چشم تر به ر...

ادامه شعر
حمید گلی زاده

تو همانی که دَمادَم زِ خدا خواست دلم صنما باتو عجین گشته فقط آب و گِلَم نِگَهَم تا که بیفتاد بر آن سیمایت شد نمایان و عیان در نظرم باغِ اِرَم تو همه مال ومَنال و همه داراییِ من بعدِ تو هیچ نَیَرزَد...

ادامه شعر
حافظ کریمی

وای بر انسان ها که در خُسران سَرند کفر نعمت میکنند و ناسپاسی برترند اینهمه نعمت خدایش داده بر او باصفا می کند جای تشکر بر خدایش او جفا ان الانسان لفی خُسرنص دستورخداست کفر نعمت گر کند انسان ز ان...

ادامه شعر
مهدی رستگاری

بسمه اللطیف بی چهره بی سرو بی پا و سامانم نمیدانم کی ام من یکی از صد هزارانم نمیدانم کی ام چشم بگشودم به کابوسی و در آن وضع و حال دیدم از بس که پریشانم نمی دانم کی ام آن قدر تردید در آوند روحم ر...

ادامه شعر
فرهاد  احمدیان

بوی عطر گلها مست کرده هوا را آن غنچه عشق یاد آرد نام خدا را عاشقان بی خبر باشند از حال دل ای عشق از کجا آوردی این نوا را جانا در جوشی یا احساس دلتنگی در عشق زمینی نباشد بوی وفا را چه آوردی به کف...

ادامه شعر
محمد  عالمی

از حسین چه بگویم که مظهر عشق و صفا ست از حسین چه بگویم که مظهر لطف و و فــا ست از حسین چه بگویــم که سرو ر شهید ا ن ا ست از حسن چه بگویم که عشق است ولطف خداست از حسین چــه بگــویــم کـــه سالا...

ادامه شعر
روح الله اسدی

عُمریست دَویدم و به جانان نرسیدم چون خاکِ عطشناک به باران نرسیدم در کشورِ دل جز تو ز هر عشق بُریدم بیمارم و دل خسته به درمان نرسیدم آتش زده این غم به روانم ، ِدل وجانم از ریشهِ شِکستم و به سامان نر...

ادامه شعر
علیرضا خوشرو

تا ابد در سیــنه می مانی و یـــار من تویی همـدم تنهـــــــایـیِ شبهــــای تار من تویی چون تو را کمتر کسی در زندگــی یابد عزیز زندگـــــی زیبــــا شود وقتـی نگار من تویی بهتر از هرکس،تو من رامیشناسی ...

ادامه شعر
سیدرضا موسوی راضی

بمان کـــه شور بهاری و بی تو پاییزم اگــــر چه کوه شمالم ، کویر مهریزم ز جای پای تو در خانه ، پیچکی وحشی زند جوانه و پیچد به خاطـــــرآ‌ویزم تو آن ستارهء صبحی که چون سحر تابی سمند خـــاورم آید به ...

ادامه شعر
سیدرضا موسوی راضی

بمان کــــه شور بهاری و بی تو پاییزم اگـــــر چه کوه شمالم ، کویر مهریزم ز جای پای تو در خانه ، پیچکی وحشی زند جوانه و پیچد ، به خاطـــــرآ‌ویزم تو آن ستارهء صبحی که چون سحر تابی سمند خـــاورم آید...

ادامه شعر
شقایق رضازاده

شبیه پیشه وری از رکود می ترسد از این که لطمه ببیند نه سود، می ترسد کسی که داغ نشسته به جای جای تنش تمام عمر خود از فکر دود می ترسد همیشه ماهی قرمز از این که بعد از مرگ رسد به وصل و بیفتد به رود می ت...

ادامه شعر
وحید علیزاده نیشابوری

آمدی پیش من از میکده ها میگویی از شب مستی و آن عربده ها میگویی من که در پای تو صد اِرباً و اِربا شده ام با من از تیزیُ و زخمِ قمه ها میگویی رفتنت تلخ ترین حادثه در تاریخ است تو برایم ز غمِ واقعه ها م...

ادامه شعر
علی معصومی

سَحر آسمان تنگ غروبست و دلم تنگ سحر می زنم اینهمه بر سینه اگر سنگ سحر شب دیجوری عشق و تب هذیانی و من همه دیوانه صبح ایم و همه لنگ سحر نه چراغی نه فروغی نه امیدی نه دمی مانده در خاطره ها مرغ شباهنگ ...

ادامه شعر
حمید گلی زاده

دیده أم لختهٔ خون است و دلم تَنگِ سحر گشته أم کلِّ جهان را پِیِ آهنگِ سحر بابتِ معرفت و ذات و حیایش باید تا دَمِ مرگ به سینه بزنم سنگِ سحر دل ودینم به خدا گشته منور زِ رُخش کُنجِ ویرانه شدم مرغِ شبا...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا