هر گاه
سردرگم می شوم
میان عشق ونفرت
ناخودآگاه
هفت قلم
آرایش می کنم
لاک جیغ می زنم
لباسهای رنگی می پوشم
و با چشمهایتان
حرف می زنم
چند وقتی ست
بجز چشمانم در آینه
همه
با نقابِ هفت قلم آرایش
مرا دیده اند
برای همین
راز داری نمی کنند
و زیر نقابِ
ریمل وُمداد وُسایه
حرفهایم را
با حلقه ی اشکی
فریاد می زنند
کسی هنوز نمی داند
رژ قرمز برلبانم
نشانه ی
مرگ ناحقِ حرفهایِ مرده
در گلویم است
کسی هنوز نمی داند
خنده و شیطنت هایم
دروغین شده اند
وتنها حقیقتِ بین عشق ونفرت
سکوتی ست
که درنگاه دیگران
تفاهم تلقی می شود
کسی هنوز نمی داند
مهماندار مسافرخانه ی
خشم وُاندوه وُ شادی وغریزه بودن
چه دردی دارد
کسی هنوزنمی داند
زن
هر چقدر قوی تر
به همان اندازه
ترسوتر می شود
ترس هایی
از جنسِ
نکند
فراموشم کند
نکند
تکراری شوم
نکند
اشتباه کنم
تاوانِ سر تا پا احساس بودن
قضاوت است
انگار
درک نشدن
و ناشناخته جان دادن
تقدیرِ زنانگی اَم است...