قهوه ام سرد می شود اما، فالم را می گیرد
روزگار سردِ پشت پنجره.
آینده ام را، در جلوه های ویژه ای از یک شکلاتِ تلخِ داغِ افسون زده، سر می کشم.
شاید هم پشت صحنه زیباتر باشد.
از پهنه ی میدان دیدِ یک شاعرِ خسته از آینده.
پشت سرم اما، چیزی نیست.
در پیکره ی خسته ی خنده های ممتد آرزو.
وقتی که موسیقی بی کلام یک شعر،
زیر استخوان دلتنگی درد می کشد.
و من کوچک تر می شوم،
کوچک و کوچک تر
در فنجان قهوه ای که نسل های پیش از من،
دیالوگ هایش را فراموش کرده.
و قهوههای تلخ، بوی سرد تنهایی های پشت پنجره می دهد.
معصومه محمدی سیف
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 11 دی 1399 18:56
.مانا باشید و شاعر
معصومه محمدی سیف 12 دی 1399 11:58
سپاسمند مهرتانم بزرگوار
منصور آفرید 11 دی 1399 22:15
درود فراوان بر شما بسیار عالی
معصومه محمدی سیف 12 دی 1399 11:59
سپاسمند مهرتانم بزرگوار
کاویان هایل مقدم 13 دی 1399 09:58
تصویرپردازی خیال انگیز
امید که افتخار دیدن از سروده هایم را بدهید.
محمد مولوی 12 اسفند 1399 11:11
تولدتان مبارک باد